لئو لیونی (1910 ـ 1999)
فیلسوف شاعر، گرافیست، معمار، نقاش و نویسنده ایتالیائی ـ آمریکائی
برگردان میم حجری
به یاد گرد آورندگان بی دریغ رنگ ها، نورها و بیدریغی ها
که نسیم وار، بر ما وزیدند و رفتند و از ما جز دلی ریش چیزی به جا نماند.
که نسیم وار، بر ما وزیدند و رفتند و از ما جز دلی ریش چیزی به جا نماند.
دورتادور علفزاری، که چراگاه گاوها و اسب ها بود، یک دیوار سنگی قدیمی وجود داشت.
در درون این دیوار، در نزدیکی انبار غله و ذرت، یک خانواده موش صحرائی زندگی می کرد، یک خانواده موش صحرائی وراج.
دهقانان از آن حوالی رفته بودند و انبار از ذرت و غله خالی مانده بود.
زمستان در راه بود و موش های صحرائی کوچولو شروع کرده بودند، به جمع آوری آذوقه برای زمستان.
شب و روزدر تلاش جمع آوری ذرت و گندم و گردو و غیره بودند.
فقط فریدریک بود، که دست به سیاه وسفید نمی زد و وقتی می پرسیدند :
« فریدریک، تو چرا کار نمی کنی؟»
جواب می داد :
«من هم دارم کار می کنم. من دارم برای روزهای سرد و تار زمستان نور آفتاب جمع می کنم.»
گاهی می دیدند که فریدریک در روی تخته سنگی نشسته و بر سبزه ها خیره شده است.
می پرسیدند:
« فریدریک، حالا داری چکار می کنی؟»
جواب می داد :
«دارم رنگ جمع می کنم. چون زمستان تیره و خاکستری خواهد بود.»
یکی از روزها فریدریک را نیمه خواب ـ نیمه بیدار در گوشه ای نشسته دیدند.
سرزنش کنان پرسیدند :
« فریدریک، داری چرت می زنی؟»
جواب داد :
«نه. دارم واژه جمع می کنم. چون در شب ها و روزهای کسل کننده زمستان، به واژه نیاز خواهیم داشت.»
بالاخره زمستان فرارسید و اولین برف بر زمین نشست.
پنج موش صحرائی کوچولو به لانه شان در درون دیوار سنگی پناه بردند.
روزهای اول همه چیز داشتند، سیر دل می خوردند و قصه روباه های آوازخوان و گربه های رقاص را نقل می کردند و خوش می گذراندند.
اما رفته رفته فندق و گندم و گردو ته کشید و ذرت را دیگر، به خواب هم ـ حتی ـ ندیدند.
هوا هم رو به سردی نهاد.
یکی از روزها لانه شان خیلی سرد شده بود.
موش های کوچولو از سرما می لرزیدند و هیچکس حرفی برای گفتن نداشت.
یادشان آمد که روزی فریدریک نور آفتاب، واژه و رنگ جمع می کرده.
پرسیدند:
« فریدریک، ذخیره تو پس کی به دردمان خواهد خورد؟»
فریدریک پا شد و گفت :
«چشم های تان را ببندید!»
و از تخته سنگی بالا رفت :
«حالا من برای تان نور آفتاب پخش خواهم کرد. می بینید، چقدر گرم تان شد؟ تصورش را بکنید، همه جا زیر تابش خورشید، گرم و زیبا و زرین شده است!»
فریدریک طوری از گرمای آفتاب حرف می زد، که موش های کوچولو واقعا گرم شان شد.
معلوم نبود، فریدریک جادو می کرد و یا ازصدایش گرما می تراوید!
گفتند:
« فریدریک، رنگ ها؟»
«چشم های تان را دوباره ببندید!»، فریدریک گفت وشروع کرد به تعریف از رنگ آبی گل گندم، در گندمزار و رنگ قرمز گل خشخاش، در مزارع زرین و رنگ سبز برگ درخت ها.
طوری که موش ها توانستند رنگ ها را روشن و واضح تصور کنند، آن سان که گوئی دیواره کله های شان رنگ آمیزی شده است.
« فریدریک، حالا واژه ها!»، همه با هم گفتند.
فریدریک سینه صاف کرد و پس از لحظه ای شاعرانه خواند :
«چه کسی برف می فرستد به زمین؟
چه کسی دو باره آبش می کند؟
چه کسی گرومب گرومب صدا میده؟
چه کسی دو باره رامش می کند؟
چه کسی یونجه و شبدر می کارد؟
چرا شبدر ماه خرداد می روید؟
چرا بعد از روز روشن، شب میاد؟
چه کسی چراغ ماه را شبا روشن می کند؟
چهار تا موش کوچولو
عینا مثل من و تو
آن بالا خانه دارند
همه اش در فکر تو!
اولی اش موش بهاره
بارون را می خندونه!
دومی اش موش تابستونه
که گرما می آره!
سومی اش موش پاییزه
گل گندم می کاره!
چارمی اش موش زمستونه
که سرما می آره!
این چهار موش کوچولو
چهار فصل سال اند
گرچه گونه گون
ولی زیبایند!»
وقتی فریدریک شعرش به پایان رسید، همه کف زدند و گفتند :
« فریدریک، تو واقعا شاعری!»
فریدریک که از شرم صورتش سرخ شده بود، با فروتنی تعظیم کرد و گفت:
«می دانم! دوستان، می دانم!»
در درون این دیوار، در نزدیکی انبار غله و ذرت، یک خانواده موش صحرائی زندگی می کرد، یک خانواده موش صحرائی وراج.
دهقانان از آن حوالی رفته بودند و انبار از ذرت و غله خالی مانده بود.
زمستان در راه بود و موش های صحرائی کوچولو شروع کرده بودند، به جمع آوری آذوقه برای زمستان.
شب و روزدر تلاش جمع آوری ذرت و گندم و گردو و غیره بودند.
فقط فریدریک بود، که دست به سیاه وسفید نمی زد و وقتی می پرسیدند :
« فریدریک، تو چرا کار نمی کنی؟»
جواب می داد :
«من هم دارم کار می کنم. من دارم برای روزهای سرد و تار زمستان نور آفتاب جمع می کنم.»
گاهی می دیدند که فریدریک در روی تخته سنگی نشسته و بر سبزه ها خیره شده است.
می پرسیدند:
« فریدریک، حالا داری چکار می کنی؟»
جواب می داد :
«دارم رنگ جمع می کنم. چون زمستان تیره و خاکستری خواهد بود.»
یکی از روزها فریدریک را نیمه خواب ـ نیمه بیدار در گوشه ای نشسته دیدند.
سرزنش کنان پرسیدند :
« فریدریک، داری چرت می زنی؟»
جواب داد :
«نه. دارم واژه جمع می کنم. چون در شب ها و روزهای کسل کننده زمستان، به واژه نیاز خواهیم داشت.»
بالاخره زمستان فرارسید و اولین برف بر زمین نشست.
پنج موش صحرائی کوچولو به لانه شان در درون دیوار سنگی پناه بردند.
روزهای اول همه چیز داشتند، سیر دل می خوردند و قصه روباه های آوازخوان و گربه های رقاص را نقل می کردند و خوش می گذراندند.
اما رفته رفته فندق و گندم و گردو ته کشید و ذرت را دیگر، به خواب هم ـ حتی ـ ندیدند.
هوا هم رو به سردی نهاد.
یکی از روزها لانه شان خیلی سرد شده بود.
موش های کوچولو از سرما می لرزیدند و هیچکس حرفی برای گفتن نداشت.
یادشان آمد که روزی فریدریک نور آفتاب، واژه و رنگ جمع می کرده.
پرسیدند:
« فریدریک، ذخیره تو پس کی به دردمان خواهد خورد؟»
فریدریک پا شد و گفت :
«چشم های تان را ببندید!»
و از تخته سنگی بالا رفت :
«حالا من برای تان نور آفتاب پخش خواهم کرد. می بینید، چقدر گرم تان شد؟ تصورش را بکنید، همه جا زیر تابش خورشید، گرم و زیبا و زرین شده است!»
فریدریک طوری از گرمای آفتاب حرف می زد، که موش های کوچولو واقعا گرم شان شد.
معلوم نبود، فریدریک جادو می کرد و یا ازصدایش گرما می تراوید!
گفتند:
« فریدریک، رنگ ها؟»
«چشم های تان را دوباره ببندید!»، فریدریک گفت وشروع کرد به تعریف از رنگ آبی گل گندم، در گندمزار و رنگ قرمز گل خشخاش، در مزارع زرین و رنگ سبز برگ درخت ها.
طوری که موش ها توانستند رنگ ها را روشن و واضح تصور کنند، آن سان که گوئی دیواره کله های شان رنگ آمیزی شده است.
« فریدریک، حالا واژه ها!»، همه با هم گفتند.
فریدریک سینه صاف کرد و پس از لحظه ای شاعرانه خواند :
«چه کسی برف می فرستد به زمین؟
چه کسی دو باره آبش می کند؟
چه کسی گرومب گرومب صدا میده؟
چه کسی دو باره رامش می کند؟
چه کسی یونجه و شبدر می کارد؟
چرا شبدر ماه خرداد می روید؟
چرا بعد از روز روشن، شب میاد؟
چه کسی چراغ ماه را شبا روشن می کند؟
چهار تا موش کوچولو
عینا مثل من و تو
آن بالا خانه دارند
همه اش در فکر تو!
اولی اش موش بهاره
بارون را می خندونه!
دومی اش موش تابستونه
که گرما می آره!
سومی اش موش پاییزه
گل گندم می کاره!
چارمی اش موش زمستونه
که سرما می آره!
این چهار موش کوچولو
چهار فصل سال اند
گرچه گونه گون
ولی زیبایند!»
وقتی فریدریک شعرش به پایان رسید، همه کف زدند و گفتند :
« فریدریک، تو واقعا شاعری!»
فریدریک که از شرم صورتش سرخ شده بود، با فروتنی تعظیم کرد و گفت:
«می دانم! دوستان، می دانم!»
پایان
سخنی با خواننده
دوستان عزیز
پس از خواندن این قصه در باره آن باندیشید و از خطه صورت به ژرفای معنی گذر کنید!
در ورای دیدنی ها، نادیدنی ها را دریابید و اندیشه های تان را یاد داشت کنید!
چون ما هم به تحلیل این قصه خواهیم پرداخت و ممنون خواهیم بود، اگر شما به تصحیح اندیشه های ما بپردازید!
دوستان عزیز
پس از خواندن این قصه در باره آن باندیشید و از خطه صورت به ژرفای معنی گذر کنید!
در ورای دیدنی ها، نادیدنی ها را دریابید و اندیشه های تان را یاد داشت کنید!
چون ما هم به تحلیل این قصه خواهیم پرداخت و ممنون خواهیم بود، اگر شما به تصحیح اندیشه های ما بپردازید!
میم حجری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر