لوی والاسی
برگردان میم حجری
برگردان میم حجری
• روزگاری بود.
• پادشاهی بود، پادشاهی راست راستکی.
• تاجی بر سر داشت، مثل همه پادشاهان راست راستکی و درشکه ای سر تا پا از طلا داشت و قصری داشت، تماشائی و ترسناک ـ همزمان.
• دور تا دور قصر، برج و بارو بود.
• و در برج و بارو پاسداران گوش به فرمان بودند.
• همین و بس.
• آنجا جز پاسداران گوش به فرمان، کسی نبود.
• چون آنجا کشور پرنده ها بود و پادشاه بر پرنده ها حکم می راند.
• روزی از روزها، پادشاه بیکار بود، مثل همه پادشاهان راست راستکی که بیکارند و نمی دانند، کار چیست.
• از این رو حوصله اش سر رفته بود.
• ناگهان، از باغ، آوازی به گوشش رسید، آواز یک بلبل.
• پادشاه در تمام عمرش، هرگز چنین آوازی نشنیده بود.
• از شنیدن این آواز کسالتش بر طرف شد، سر حال آمد و فرمان داد.
• فرمان داد که پرنده آوازخوان را احضار کنند.
• وقتی پرنده کوچک را دید، نامش را پرسید.
• چون پادشاه قدرت تمیز نداشت و نمی توانست میان پرنده ها فرق بگذارد.
• بلبل گفت که بلبل است.
• پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید:
• یک بلبل راست راستکی؟
• بلبل که منظور پادشاه را نفهمیده بود، گفت:
• البته که راست راستکی!
• پادشاه با اخم و تخم پرسید:
• یعنی، تو یک پرنده جادوئی نیستی؟
• بلبل که اکنون، منظور پادشاه خرافاتی را فهمیده بود، جواب داد:
• نه!
• من یک بلبل معمولی ام، مثل همه بلبل ها.
• من یک بلبل ساده، معمولی و کوچکم.
• پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید :
• چطور ممکن است که پرنده معمولی ساده کوچکی آواز به این زیبائی بخواند؟
• پرنده کوچک که از جهل شاه شوکه شده بود، گفت :
• همه بلبل ها چنین آواز می خوانند و من در این میان، استثناء نیستم.
• پادشاه زیر لب گفت :
• که اینطور!
• پادشاه بیکاره و نادان، که بالاخره چیزی یاد گرفته بود، از جایش برخاست، روی تختش نشست، تاج بر سر نهاد و به پرنده ساده، معمولی و کوچک فرمان داد :
• برو، این آواز را به همه پرنده ها یاد بده!
• یک هفته مهلت داری.
• پس از یک هفته، همه پرنده ها باید مثل تو آواز بخوانند.
• بلبل ساده، معمولی و کوچک که از حماقت پادشاه به حیرت افتاده بود، گفت :
• همه پرنده ها نمی توانند مثل بلبل ها بخوانند.
• هر پرنده ای آواز خاص خود را می خواند.
• پادشاه با اخم و تخم بیشتر گفت که حوصله جر و بحث ندارد، پرنده ها سرسپرده و فرمانبر او هستند و باید بر طبق میل او رفتار و زندگی کنند.
• و فرمان شاهانه باید بی چون و چرا اجرا شود.
• بلبل که می خواست پادشاه عقب مانده را قانع کند، دید که او به قفس اشاره می کند و خط و نشان می کشد.
• پرنده کوچک شیفته آزادی بود و از زندان بیزار بود.
• با شتاب از قصر پادشاه بیرون پرید، تا خود را به پرنده ها برساند و آواز دلخواه پادشاه را یادشان دهد.
• مهلت یک هفته ای بزودی به پایان رسید و پادشاه قناری ها را احضار کرد، تا آواز بلبل را برایش بخوانند.
• قناری ها آواز بلبل را به اجبار خواندند، ولی با صدای نازک خویش.
• چه می توانستند کرد!
• قناری ها همیشه با صدائی نازک آواز می خوانند.
• پادشاه خوشش نیامد و دستور داد که قناری ها را بگیرند و به زندان بافکنند.
• بعد نوبت به کاکلی ها رسید.
• کاکلی ها هم خواندند.
• پادشاه عصبانی شد و دستور داد که آنها را هم به زندان باندازند.
• بعد نوبت چلچله ها شد.
• چلچله ها هم خواندند، ولی با آهنگی سراپا خطا.
• پادشاه فرمان داد که آنها را هم بگیرند و زندانی کنند.
• بعد، سهره ها آمدند، فاخته ها آمدند، کلاغ ها و جغدها آمدند و خواندند.
• پادشاه ـ کلافه و برآشفته ـ گوش هایش را با دو دست گرفته بود و می گفت :
• من دیگر نمی توانم تحمل کنم!
• پرنده ها اعصابم را خرد کرده اند.
• بگوئید خود بلبل ها بیایند و بخوانند.
• آنگاه، بلبل ها آمدند.
• دسته دسته آمدند و روی شاخه های درختان، دور تا دور قصر شاه نشستند و خواندند.
• با صدائی دلنشین و بلند.
• آنسان که آوازشان در سرسرا پیچید و حتی به زیر زمین های قصر شاه نفوذ کرد و بگوش پرنده های گرفتار در بند و زنجیر رسید.
• پرنده های اسیر، همه با هم ـ همآوا با بلبلان خوش آوا ـ خواندند.
• کاکلی ها با صدای خود خواندند.
• قناری ها با صدای نازک خود خواندند.
• چلچله ها با آهنگی سراپا خطا خواندند.
• فاخته ها کو کو سر دادند، کلاغ ها قار قار کردند و جغدها ـ بغض در گلو ـ نوای حق حق سر دادند.
• مثل نهرها که به هم می پیوندند و سیل می شوند، آوازها به هم پیوستند و فریاد شدند.
• فریاد پرنده ها ـ بسان توفان ـ قصر پادشاه را به لرزه در افکند.
• پاسدارها ـ هراس زده ـ از برج ها گریختند، میله زندان ها از هم گسست، قصر فرو پاشید و پادشاه ـ هراسان و پریشان ـ از کشور پرنده ها فرار کرد و تاج و تختش را با خود برد.
• آنگاه پرنده ها نظم نوینی پی افکندند.
پایان
• پادشاهی بود، پادشاهی راست راستکی.
• تاجی بر سر داشت، مثل همه پادشاهان راست راستکی و درشکه ای سر تا پا از طلا داشت و قصری داشت، تماشائی و ترسناک ـ همزمان.
• دور تا دور قصر، برج و بارو بود.
• و در برج و بارو پاسداران گوش به فرمان بودند.
• همین و بس.
• آنجا جز پاسداران گوش به فرمان، کسی نبود.
• چون آنجا کشور پرنده ها بود و پادشاه بر پرنده ها حکم می راند.
• روزی از روزها، پادشاه بیکار بود، مثل همه پادشاهان راست راستکی که بیکارند و نمی دانند، کار چیست.
• از این رو حوصله اش سر رفته بود.
• ناگهان، از باغ، آوازی به گوشش رسید، آواز یک بلبل.
• پادشاه در تمام عمرش، هرگز چنین آوازی نشنیده بود.
• از شنیدن این آواز کسالتش بر طرف شد، سر حال آمد و فرمان داد.
• فرمان داد که پرنده آوازخوان را احضار کنند.
• وقتی پرنده کوچک را دید، نامش را پرسید.
• چون پادشاه قدرت تمیز نداشت و نمی توانست میان پرنده ها فرق بگذارد.
• بلبل گفت که بلبل است.
• پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید:
• یک بلبل راست راستکی؟
• بلبل که منظور پادشاه را نفهمیده بود، گفت:
• البته که راست راستکی!
• پادشاه با اخم و تخم پرسید:
• یعنی، تو یک پرنده جادوئی نیستی؟
• بلبل که اکنون، منظور پادشاه خرافاتی را فهمیده بود، جواب داد:
• نه!
• من یک بلبل معمولی ام، مثل همه بلبل ها.
• من یک بلبل ساده، معمولی و کوچکم.
• پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید :
• چطور ممکن است که پرنده معمولی ساده کوچکی آواز به این زیبائی بخواند؟
• پرنده کوچک که از جهل شاه شوکه شده بود، گفت :
• همه بلبل ها چنین آواز می خوانند و من در این میان، استثناء نیستم.
• پادشاه زیر لب گفت :
• که اینطور!
• پادشاه بیکاره و نادان، که بالاخره چیزی یاد گرفته بود، از جایش برخاست، روی تختش نشست، تاج بر سر نهاد و به پرنده ساده، معمولی و کوچک فرمان داد :
• برو، این آواز را به همه پرنده ها یاد بده!
• یک هفته مهلت داری.
• پس از یک هفته، همه پرنده ها باید مثل تو آواز بخوانند.
• بلبل ساده، معمولی و کوچک که از حماقت پادشاه به حیرت افتاده بود، گفت :
• همه پرنده ها نمی توانند مثل بلبل ها بخوانند.
• هر پرنده ای آواز خاص خود را می خواند.
• پادشاه با اخم و تخم بیشتر گفت که حوصله جر و بحث ندارد، پرنده ها سرسپرده و فرمانبر او هستند و باید بر طبق میل او رفتار و زندگی کنند.
• و فرمان شاهانه باید بی چون و چرا اجرا شود.
• بلبل که می خواست پادشاه عقب مانده را قانع کند، دید که او به قفس اشاره می کند و خط و نشان می کشد.
• پرنده کوچک شیفته آزادی بود و از زندان بیزار بود.
• با شتاب از قصر پادشاه بیرون پرید، تا خود را به پرنده ها برساند و آواز دلخواه پادشاه را یادشان دهد.
• مهلت یک هفته ای بزودی به پایان رسید و پادشاه قناری ها را احضار کرد، تا آواز بلبل را برایش بخوانند.
• قناری ها آواز بلبل را به اجبار خواندند، ولی با صدای نازک خویش.
• چه می توانستند کرد!
• قناری ها همیشه با صدائی نازک آواز می خوانند.
• پادشاه خوشش نیامد و دستور داد که قناری ها را بگیرند و به زندان بافکنند.
• بعد نوبت به کاکلی ها رسید.
• کاکلی ها هم خواندند.
• پادشاه عصبانی شد و دستور داد که آنها را هم به زندان باندازند.
• بعد نوبت چلچله ها شد.
• چلچله ها هم خواندند، ولی با آهنگی سراپا خطا.
• پادشاه فرمان داد که آنها را هم بگیرند و زندانی کنند.
• بعد، سهره ها آمدند، فاخته ها آمدند، کلاغ ها و جغدها آمدند و خواندند.
• پادشاه ـ کلافه و برآشفته ـ گوش هایش را با دو دست گرفته بود و می گفت :
• من دیگر نمی توانم تحمل کنم!
• پرنده ها اعصابم را خرد کرده اند.
• بگوئید خود بلبل ها بیایند و بخوانند.
• آنگاه، بلبل ها آمدند.
• دسته دسته آمدند و روی شاخه های درختان، دور تا دور قصر شاه نشستند و خواندند.
• با صدائی دلنشین و بلند.
• آنسان که آوازشان در سرسرا پیچید و حتی به زیر زمین های قصر شاه نفوذ کرد و بگوش پرنده های گرفتار در بند و زنجیر رسید.
• پرنده های اسیر، همه با هم ـ همآوا با بلبلان خوش آوا ـ خواندند.
• کاکلی ها با صدای خود خواندند.
• قناری ها با صدای نازک خود خواندند.
• چلچله ها با آهنگی سراپا خطا خواندند.
• فاخته ها کو کو سر دادند، کلاغ ها قار قار کردند و جغدها ـ بغض در گلو ـ نوای حق حق سر دادند.
• مثل نهرها که به هم می پیوندند و سیل می شوند، آوازها به هم پیوستند و فریاد شدند.
• فریاد پرنده ها ـ بسان توفان ـ قصر پادشاه را به لرزه در افکند.
• پاسدارها ـ هراس زده ـ از برج ها گریختند، میله زندان ها از هم گسست، قصر فرو پاشید و پادشاه ـ هراسان و پریشان ـ از کشور پرنده ها فرار کرد و تاج و تختش را با خود برد.
• آنگاه پرنده ها نظم نوینی پی افکندند.
نظمی که سعادت هر پرنده در سعادت همه پرنده ها و سعادت همه پرنده ها در سعادت هر پرنده باشد.
نظمی که هر پرنده آزاد باشد و آواز خود را با صدای خاص خود بخواند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر