جینا روک پاکو
برگردان
میم حجری
به یاد «سراینده گلگشت جوانان»
· در محوطه سبز بازی محبوب بچه ها پرش از روی کاکتوس ها ست.
· چون اگر کسی بالاتر نپرد با خار کاکتوس ها سر و کار پیدا می کند و بقیه می خندند.
· پرش قورباغه ای هم کیف دارد، علف چینی ـ اما ـ کسل کننده است و طولی نمی کشد، که بچه ها خواب شان می گیرد و دهندره می کنند.
· آنگاه روی پرچین باغ ها می نشینند و آرزوهای سبز می کنند.
· به عنوان مثال، آرزوی چای نعنا می کنند.
· آرزوی سالاد با ترخون و یا آرزوی شلنگ دراز آب و امثالهم را می کنند.
· فقط عربز بود، که روزی از روزها، آرزوی لکه سرخی کرد.
· آرزوی یک لکه بسیار بسیار کوچک سرخ.
· اما بهتر این بود که پاسبان از آن با خبر نشود.
· پاسبان های سبز و سرخ و زرد و آبی وظیفه دارند، که هر روز صبح زود، مرز محوطه ها را گچکاری کنند.
· پاسبان ها موهای سبز و زرد و آبی و سرخ خود را با شانه های سبز و زرد و آبی و سرخ شانه می کنند و بعد شروع می کنند به گچکاری.
· بعد از گچکاری به خانه می روند و دعای صبح می خوانند.
· «ای خدای زرد، تو را سپاس می گوئیم که ما را زرد آفریده ای.
· ما را از بلاها مصون دار!»، دعای صبح در محوطه زرد از این قرار است.
· و در محوطه های سبز و آبی و سرخ نیز به خدایان سبز و آبی و سرخ دعا می کنند.
· اهالی هر رنگ فقط برای خود دعا می کند.
· یکی از روزها حادثه غریبی رخ داد:
· در میدان محوطه سبز گل زردی روئید.
· گل زرد زیبائی.
· اما مردم ـ به نفرت ـ چهره در هم کشیدند، انگار که سوسک تپاله کش دیده اند.
· فقط عربز بود که از دیدن گل و رنگ زیبای آن شاد بوده بود و لذت می برد.
· و شادی اش را از کسی نمی نهفت.
· اما طولی نکشید که سی و پنج پاسبان با سی و پنج بیل، گل زرد زیبا را سرکوب و ریشه کن کردند.
· عصر همان روز قاشق عربز در کاسه اسفناج افتاد و کاسه شکست.
· اسفناج پاشید همه جا.
· این خطا ـ اما ـ ایرادی نداشت.
· چون اتاق ـ در هر حال ـ مثل اسفناج سبز بود، خود عربز هم به همان سان.
· کاسه ـ اما ـ شکسته بود و عربز از این بابت هراس داشت.
· از این رو، عربز از خانه بیرون رفت و خود را به مرکز کشور چهار رنگ رساند، آنجا که حد و مرزها کشیده شده بودند.
· عربز در سرحد محوطه ها ایستاد.
· محوطه زرد را تماشا کرد، محوطه آبی را و محوطه سرخ را نیز.
· «همه رنگ ها زیبا هستند!» عربز گفت.
· «من از این وضع موجود بیزارم.
· بچه ها باید به حماقت دیرین خاتمه دهند»، عربز در ادامه سخنرانی اش گفت.
· بچه ها به یکدیگر نگاه کردند و ساکت ماندند.
· نمی دانستند که چه باید بکنند.
· عربز ـ اما ـ می دانست که چه باید کرد.
· او به گچخط مرزها تف کرد و با پایش به آنها مالید و گچ و گچخط گم شد.
· بچه های دیگر به تقلید از او پرداختند.
· آنها هم به گچخط مرزها تف کردند و آنقدر با پا به آنها مالیدند تا گچ ها و گچخط ها گم شدند.
· آنگاه خندیدند و با احتیاط به همدیگر نزدیک شدند.
· سبزها دست زردها را گرفتند، زردها دست آبی ها را، آبی ها دست سرخ ها را و الی آخر.
· آن سان که همه دست همدیگر را در دست گرفتند و یکدیگر را شناختند.
· آنگاه شروع به بازی کردند و یادشان رفت که بلندگوها چه گفته اند، پلاکات ها چه نوشته اند، آدمک ماشینی در وسط پارک چه گفته است و آگهی تبلیغاتی الکتریکی چه نوشته است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر