۱۳۹۹ بهمن ۱۸, شنبه

کشور چهار رنگ (۵)

default alt. text  

جینا روک پاکو

 

برگردان

میم حجری

 

به یاد «سراینده گلگشت جوانان» 

محمد زهری

 

·    در محوطه سبز بازی محبوب بچه ها پرش از روی کاکتوس ها ست.

 

·    چون اگر کسی بالاتر نپرد با خار کاکتوس ها سر و کار پیدا می کند و بقیه می خندند.

 

·    پرش قورباغه ای هم کیف دارد، علف چینی ـ اما ـ کسل کننده است و طولی نمی کشد، که بچه ها خواب شان می گیرد و دهندره می کنند.

 

·    آنگاه روی پرچین باغ ها می نشینند و آرزوهای سبز می کنند.

 

·    به عنوان مثال، آرزوی چای نعنا می کنند.

 

·    آرزوی سالاد با ترخون و یا آرزوی شلنگ دراز آب و امثالهم را می کنند.

 

·    فقط عربز بود، که روزی از روزها، آرزوی لکه سرخی کرد.

 

·    آرزوی یک لکه بسیار بسیار کوچک سرخ.

 

·    اما بهتر این بود که پاسبان از آن با خبر نشود.

 

·    پاسبان های سبز و سرخ و زرد و آبی  وظیفه دارند، که هر روز صبح زود، مرز محوطه ها را گچکاری کنند.

 

·    پاسبان ها موهای سبز و زرد و آبی و سرخ خود را با شانه های سبز و زرد و آبی و سرخ شانه می کنند و بعد شروع می کنند به گچکاری.

 

·    بعد از گچکاری به خانه می روند و دعای صبح می خوانند.

 

·    «ای خدای زرد، تو را سپاس می گوئیم که ما را زرد آفریده ای.

·    ما را از بلاها مصون دار!»، دعای صبح در محوطه زرد از این قرار است.

 

·    و در محوطه های سبز و آبی و سرخ نیز به خدایان سبز و آبی و سرخ دعا می کنند.

·    اهالی هر رنگ فقط برای خود دعا می کند.

 

·    یکی از روزها حادثه غریبی رخ داد:

·    در میدان محوطه سبز گل زردی روئید.

·    گل زرد زیبائی.

 

·    اما مردم ـ به نفرت ـ چهره در هم کشیدند، انگار که سوسک تپاله کش دیده اند.

 

·    فقط عربز بود که از دیدن گل و رنگ زیبای آن شاد بوده بود و لذت می برد.

 

·    و شادی اش را از کسی نمی نهفت.

 

·     اما طولی نکشید که سی و پنج پاسبان با سی و پنج بیل، گل زرد زیبا را سرکوب و ریشه کن کردند.

 

·    عصر همان روز قاشق عربز در کاسه اسفناج افتاد و کاسه شکست.

 

·    اسفناج پاشید همه جا.

 

·    این خطا ـ اما ـ ایرادی نداشت.

 

·    چون اتاق ـ در هر حال ـ مثل اسفناج سبز بود، خود عربز هم به همان سان.

 

·    کاسه ـ اما ـ شکسته بود و عربز از این بابت هراس داشت.

 

·    از این رو، عربز از خانه بیرون رفت و خود را به مرکز کشور چهار رنگ رساند، آنجا که حد و مرزها کشیده شده بودند.

 

·    عربز در سرحد محوطه ها ایستاد.

 

·    محوطه زرد را تماشا کرد، محوطه آبی را و محوطه سرخ را نیز.

 

·    «همه رنگ ها زیبا هستند!» عربز گفت.

 

·    «من از این وضع موجود بیزارم.

·    بچه ها باید به حماقت دیرین خاتمه دهند»، عربز در ادامه سخنرانی اش گفت.

 

·    بچه ها به یکدیگر نگاه کردند و ساکت ماندند.

 

·    نمی دانستند که چه باید بکنند.

 

·    عربز ـ اما ـ می دانست که چه باید کرد.

 

·    او به گچخط مرزها تف کرد و با پایش به آنها مالید و گچ و گچخط گم شد.

 

·    بچه های دیگر به تقلید از او پرداختند.

 

·    آنها هم به گچخط مرزها تف کردند و آنقدر با پا به آنها  مالیدند تا گچ ها و گچخط ها گم شدند.

 

·    آنگاه خندیدند و با احتیاط به همدیگر نزدیک شدند.

 

·    سبزها دست زردها را گرفتند، زردها دست آبی ها را، آبی ها دست سرخ ها را و الی آخر.

·    آن سان که همه دست همدیگر را در دست گرفتند و یکدیگر را شناختند.

 

·    آنگاه شروع به بازی کردند و یادشان رفت که بلندگوها چه گفته اند، پلاکات ها چه نوشته اند، آدمک ماشینی در وسط پارک چه گفته است و آگهی تبلیغاتی الکتریکی چه نوشته است.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر