
نمی دانم چه می خواهم بگویم
هوشنگ ابتهاج
درنگی
از
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غم های انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
سایه
در این دو بیت شعر
غم ها
را
هم
مادیت
هم
تلون
و
هم
سوبژکتیویته
می بخشد.
نتیجه غم های رنگارنگ
تشکیل توهم جریان داروی سیاه اندوه به عوض خون سرخ در رنگ ها ست.
حیرت انگیز
تشبیه اندوه به دارو ست.
اگر این تشبیه آگاهانه باشد،
دلیلش
ایدئالیزاسیون اندوه در ادبیات فئودالی است.
مولانا
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست
حافظ
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
سعدی
هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
ژاله اصفهانی
ـ همسنگر سایه ـ
نیز
همین کار را کرده است:
بی غمی
درد بزرگی است که دور از ما باد.
سایه
هم
غم
را
درمان
قلمداد کرده است.
سیاوش کسرایی
ـ همسنگر دیگر سایه ـ
نیز
در
شاهکارش تحت عنوان آرش کمانگیر غمخواری را یکی از واجبات زندگی و یکی از سجایای اخلاقی توده ای ها دانسته است:
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم
پای کوبیدن.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر