۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

وحشت و نکبت رایش سوم (7)

برتولت برشت
نوشته شده در تبعید (1935 ـ 1943)
با همکاری مارگاریت اشتفین

برگردان میم حجری

سازمان امنیتی خطاب به کارگر

• خوب حالا خطر کنید و حرف گنده ای بر لب برانید!

کارگر

• برای این جور چیزها که نمی توانم دهن باز کنم.
• شما می توانید خبرچین باشید و متلک بپرانید!

کلفت
• حق با شما ست، تئو.

سازمان امنیتی
• شما همه پست فطرتید.
• هرچقدر هم که عصابی شوم، کسی جرئت نفس کشیدن به خود نمی دهد.

کارگر

• منظورتان واقعا این است و یا فقط در محل کوپن گیری چنین می گویید؟

سازمان امنیتی

• در محل کوپن گیری هم می گویمش.

کارگر

• اگر در محل کوپن گیری بگویید، من هم در محل کوپن گیری می گویم، که زبان سبز، سر سرخ می دهد بر باد.
• من بزدلم.
• برای اینکه هفت تیر ندارم.

سازمان امنیتی

• من هم می خواهم به تو بگویم که تو محتاطی، محتاطی، ولی ناگهان سر از اردوگاه کار داوطلبانه در می آوری!

کارگر
• و اگر محتاط نباشم؟

سازمان امنیتی

• بی احتیاط هم باشی باز هم سر از همانجا در می آوری.
• باید اقرار کنم که داوطلبانه آنجائی.
• داوطلبی عالی و بی کم و کسر، مگر نه؟

کارگر

• حالا امکان آن می رود که مرد با شهامتی پیدا شود و تصادفا در محل کوپن گیری باشد و شما با چشمان آبی خود ببینیدش، که در باره کار داوطلبانه چه ها برای گفتن دارد.

• آن وقت چی می توانید بگویید؟


• شاید دیروز 15 نفر فرار کرده اند.


• من اغلب از خود می پرسم، اگر کار، داوطلبانه است، چه بر سرشان می آورید که پا به فرار می گذارند؟


• کار هم که می کنند، بیش از آن مزد نمی گیرند که اگر بیکار باشند، اما علیرغم آن باید به سبب کار عرقریز، بیشتر بخورند.


• ضمنا قصه دکتر لی و گربه را شنیده ام و مسئله برایم روشن شده است.

• شما هم این قصه را شنیده اید؟

سازمان امنیتی
• نه!
• این یکی را نشنیده ایم.

کارگر

• قصه از این قرار بود که دکتر لی سفر کوتاهی در رابطه با کسب و کارش تحت عنوان «نیرو با نشاط» کرده بود.
• و از قضا به لاشخوری از جنس لاشخورهای جمهوری وایمار برخورده بود.
• اسمش یادم نیست.
• شاید هم در اردوگاه کار بود، ولی دکتر لی هرگز به آنجا نمی رفت، برای اینکه به
اندازه کافی عقل در کله داشت.

• لاشخور از او می پرسد که چه می توان کرد که کارگران تن به تناول هر آشغال دهند که جلوی شان گذاشته می شود؟

• دکتر لی گربه ای را نشانش می دهد که زیر آفتاب لم داده بود و می گوید:
• «فرض کنیم که شما بخواهید یک پورس خردل به خوردش دهید و گربه با اشتها غورت دهد، بی خیال اینکه خوشش بیاید و یا نیاید؟
• چگونه می توانید چنین کاری را انجام دهید؟»

• لاشخور خردل را برمی دارد و می گذارد دهن گربه.

• گربه هم بلافاصله آن را به صورتش تف می کند.


• خردل غورت داده نمی شود، دست و صورت لاشخور اما خونین و مالین می ماند.


• دکتر لی پیروزمندانه می گوید:
• «اینطوری نمی توان خردل به خورد گربه داد.
• حالا نگاه کن و یاد بگیر!»

• آنگاه خردل را برمی دارد و در فرم لوبیائی به ماتحت گربه می گذارد.

رو به خانم ها:
با عرض معذرت از خانم ها!
چاره ای جز ذکرش نیست، برای اینکه جزو قصه است!

• گربه از درد به
خود می پیچد و چاره دیگری جز لیس زدن خردل از ماتحت خویش نمی یابد.

• دکتر پیروزمندانه به لاشخور می گوید:
• «می بینید؟
• حالا خردل می خورد و علاوه بر آن، داوطلبانه می خورد و نه به زور!»

همه می خندند.

کارگر
• آره، خیلی خنده دار است!

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر