۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

درنکبتِ این عصرنیرنگ

برزین آذرمهر

• درنکبتِ این عصرنیرنگ
• که نادیان جبهه ی شب،

• با شادی گر گینه واری
• «پایان تاریخ» اش نگارند...

• عصری که گویی اهرمن بنشسته بر تخت
• و اورمزد دل شکسته

• حیران نشسته
• در پی تدبیر و
• درمان!

• آنجا که بال قمری برهان شکسته
• از ضربه ی منقارِ کرکس‌های بهتان،

• آنجا که از دودِ دروغ آسمانگیر
• دیری است پنهان مانده خورشید حقیقت...

• عصری که گویی چیره گشته باز دشمن
• و دوست، هر جا، می کنَد جان

• در زیر آوارِ شکنج و رنجِ زندان...



• شاعر اگر ننهد ز جان خویش مایه،
• نفشاند از سوز درون
• نوری به ظلمت

• با غرش رعد،
• چون ببرِ غرانی نپیچد با پلیدی های ‌ دوران،

• دشمن نگیرد هر بدی را
• چون این قفس، این ‌بند، این ننگ،

• دائم نراند خونِ آگاهی گلرنگ
• در خوشه‌ های تشنه ی روئیده برسنگ،

• هر لحظه، هر جا
• ازجا نخیزد...
• آتش نگیرد،

• از کین و کشتاری که گیتی
• کرده ویران،

• شعرش اگر تیری نگردد در کمانه،
• خفاش خون آشام را رفته نشانه،

• شمشیر برائی نگردد،
• ناید فرو از خشم و کینه،
• بر قلب نفرت بارِ دشمن...

• با کاروانِ کار در ره مانده گر باز،
• گشته همآواز

• الهام از رهکاوی فردا نگیرد،
• سر بر نیارد گر چو نوری از حقیقت،
• ازابر انبوه دروغِ کوه پیکر

• درزیر بال خیل خفاشان نیرنگ
• شبخوانِ مجروح حقیقت را نجوید،

• شعری نخواند هر نفس چون هرم آتش

• ریشه ز جان بگرفته و
• بر دل نشسته ...

• آری برادر

• در قلب این دوران یکسر کین و نفرت


• شاعر اگر خاکی نباشد،

• در جنگ با آئین ضحاکی نباشد


• شعرش اگر هم ره برد بر اوج افلاک،

• جز بوسه بر دامان سفاکی نباشد!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر