۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

جادوگر کوچک و درخت گیلاس

جادوگر کوچک و درخت گیلاس
جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• سحر که از راه رسید، جادوگر کوچک به دیدن سنجاب در درخت چنار رفت.

• و در دل ظهر، که هوا به گرمی آفریقا بود، چتری برای خود جادو کرد و به گردش پرداخت.

• و وقتی غروب بالاخره از راه فرا رسید، جادوگر کوچک احساس خستگی و گرسنگی کرد.

• از این رو، زیر درخت یاسمن دراز کشید و به استشمام عطر شیرین گلها پرداخت.

• «جادوگر کوچک!»، ناگهان صدائی به گوشش رسید که نام او را بر زبان می راند.


• «چیه؟»، جادوگر کوچک پرسید و چشم هایش را باز کرد و طرقه ای را بالای سر خود نشسته دید.

• «من می دانم»، طرقه گفت.

• «چی را می دانی؟»، جادوگر کوچک با کنجکاوی پرسید.

• «من جای درخت گیلاس را می دانم!»، طرقه شیرین زبان گفت.
• «درخت گیلاس با گیلاس های رسیده سرخ و شیرین!
»

• جادوگر کوچک پا شد و طرقه او را به سوی درخت گیلاس راهنمائی کرد.

• «چه خوب!»، جادوگر کوچک با دیدن گیلاس های رسیده و سرخ و شیرین گفت.

• از آنجا که شکمش از فرط گرسنگی مثل سگی خشماگین می غرید، فوری از درخت گیلاس بالا رفت.

• اما هنوز اولین گیلاس را بر دهن نگذاشته بود که زن چاقی پای درخت نمایان شد و به بد و بیراه گفتن آغاز کرد.

• «تو داری گیلاس های مرا می خوری»، زن چاق با خشم داد زد.
• «بیا فوری از درخت پائین!» و به قابلمه کوبی پرداخت.

• «ببخشید»، جادوگر کوچک گفت.
• «من نمی دانستم که درخت گیلاس مال شما ست.»

• هنوز از درخت پائین نیامده بود که آدم های دیگری خود را به آنها رساندند، آدم هائی که فریادزنان می پرسیدند:
• «دزد کجا ست؟»

• آنها همه مسلح به چوب و چماق بودند و می خواستند که جادوگر کوچک را تنبیه و مجازات کنند.

جادوگر کوچک از ترس بالای درخت گیلاس نشسته بود و به شاخه ها چسبیده بود.

• اما چون نمی توانست برای همیشه بالای درخت بماند، یواش یواش به ورد خوانی آغاز کرد.

• «اجی مجی لاترجی!» گفت و درخت گیلاس ریشه از خاک بر کند و به راه افتاد.

• آدم های خشمگین چماق بدست از حیرت و وحشت مات و مبهوت ماندند.

• درخت گیلاس ـ بی اعتنا به آدم ها و چوب و چماق شان ـ راه افتاد و جادوگر کوچک را با خود برد.

• درخت گیلاس علفزار را دور زد، از کنار جنگل گذشت و در جائی که دلش می خواست، ایستاد.

• بعد ریشه در خاک دوانید و استوار و ساکن ماند.

درخت گیلاس همچنان و هنوز، همان جا ایستاده است.

• آدم ها از جای جدید درخت گیلاس بی خبر اند.

• فقط طرقه و جادوگر کوچک می دانند که درخت گیلاس کجا ست.

طرقه و جادوگر کوچک هر روز به دیدن درخت گیلاس می روند و شکمی از عزا در می آورند.

پایان

۴ نظر:

  1. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بنظرم تنگ نظری وخست همه چیز را بر باد میدهد همه چیزی که دارید با دیگران تقسیم کن این استنباط منست ولی بد اموزی برای کودکان ندارد فکر جادوگر وخواندن اوراد ذهن بچه ها را بکجا میبردمن بری بچه هایم از جادوگری که بطرف خرافه کسانده شوند نگفتم نمیدانم تا چه اندازه فکرم درست بوده یا غلط روشنم کنید

      حذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  3. خیلی ممنون از تأمل و ابراز نظر
    قصه های کودکان ـ بی اعتنا به جهان بینی مؤلف آنها ـ همه باید تحلیل شوند.
    تا هم جنبه های مثبت آنها روشن شود و هم احیانا بدآموزی بالقوه نهفته در آنها.
    کودک اما باید خوداندیشی بیاموزد تا بتواند راه خود را در جامعه به پیش بگشاید.
    این قصه از خانم نویسنده ای در اروپا ست. ما در رابطه با این کامنت شما سعی می کنیم که به تحلیل آن بپردازیم. با امتنان مجدد

    پاسخحذف