۱۴۰۰ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

شعری از ناظم حکمت

 Ist möglicherweise ein Bild von außen und Denkmal

ناظم حکمت

در سال ۱۹۰۲ به دنيا آمدم
هرگز به شهر زادگاهم بر نگشتم.

بازگشت را دوست ندارم.

در سه سالگی در حلب نوه‌ی پاشا بودم
در نوزده سالگی دانشجوی دانشگاه مسکو
در چهل و نه سالگی باز هم در مسکو مهمان “چکا”
و
از چهارده سالگی شاعری پيشه کرده‌ام

بعضی‌ها انواع گياهان را می‌شناسند
و
بعضی‌ها انواع ماهيان را

من انواع
جدايی‌ها را می شناسم.

بعضی‌ها نام ستارگان را از حفظ دارند
من نام حسرت‌ها را

هم در زندان‌ها خوابيده‌ام و هم در هتل‌های بزرگ
گرسنگی کشيده‌ام،
از جمله با اعتصاب غذا،
ولی شايد غذايی هم نباشد که
نچشيده باشم

در سی سالگی
خواستند به دارم بکشند
در چهل و هشت سالگی
خواستند مدال صلح به من بدهند
و دادند

در سی و شش سالگی
شش ماه را صرف عبور از چهار متر مربع بتونی کردم

در پنجاه سالگی
در ظرف هيجده ساعت از پراگ به هاوانا پرواز کردم

لنين را نديدم
هر چند که در سال ۱۹۲۴
در برابر تابوتش نگهبانی دادم

در سال ۱۹۶۱
بنای يادبودی که از او زيارت می‌کنم کتاب‌هايش است

کوشيدند مرا از حزبم جدا کنند
ولی
نشد.

در زير بت‌های سرنگون شده هم له نشدم

در سال ۱۹۵۱
با دوست جوانی در دريا به سوی مرگ تاختم

در سال ۱۹۵۲
هم با قلبی ترک خورده چهار ماه تمام به پشت خوابيدم و در انتظار مرگ
ماندم

درباره‌ی زنانی که دوستشان داشتم
ديوانه وار حسادت کردم
حتی به “چارلی”ذره‌ای حسد نبردم

به زنانی که دوستشان داشتم
وفادار نماندم
اما پشت سر دوستانم
کلمه‌ای حرف نزدم

می ‌خوردم اما معتاد نشدم

افتخار می‌کنم که نانم را با عرق جبين در آوردم

برای خاطر ديگران با خجالت دروغ گفتم
برای نيازردن ديگری دروغ گفتم
اما گاهی بی سبب دروغ گفتنم
سوار قطار و هواپيما و اتومبيل شدم
خيلی‌ها هستند که نمی‌توانند سوار شوند

به اپرا رفتم
بيشتر مردم نمی‌توانند بروند و حتی نامش را هم نشنيده‌اند

به آنجا‌ها که بيشتر مردم می‌روند من از سال ۲۱ به بعد نتوانستم بروم
به مسجد
به کليسا
به معبد
به کنيسه
و
نزد دعا نويس

اما گاهی فال قهوه برايم گرفتند

نوشته‌هايم به سی چهل زبان چاپ می‌شود

نوشته هایم
در ترکيه‌ی من
به زبان ترکی من
ممنوع است

هنوز سرطان نگرفته‌ام
حتما” هم لازم نيست که بگيرم

نخست وزير و فلان هم نخواهم شد
و نمی خواهم هم بشوم

به جنگ هم نرفته‌ام
در دل شب به پناهگاه‌ها هم ندويده‌ام
در زير حمله‌ی هواپيما‌ها هم در جاده‌ها دراز نکشيدم

اما نزديک شصت سالگی عاشق شدم

خلاصه‌ی کلام
دوستان
امروز در برلين حتی اگر از غصه دق کنم
می توانم بگويم که مثل يک انسان زندگی کرده ام

و
چقدر ديگر زنده خواهم ماند
و چه‌ها بر سرم خواهد آمد
کسی نمی‌داند.

پایان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر