۱۳۹۶ خرداد ۱۸, پنجشنبه

تأملی در مقوله عشق (۴۹)

 
تحلیلی
از
 ربابه نون 
   
اینسترومنتالیزاسیون عشق 
(ابزارسازی از عشق)  
به نیات ایده ئولوژیکی
 

گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌ آید،
گمان برند که
 در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی‌ آید
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی‌آید
 
 
معنی تحت اللفظی:
اگر از تو نومید شوم و به دلیل بی ثمری  گفتگو،
سکوت اختیار کنم،
خلایق حیال خواهند کرد 
که
آتش معنی در عودسوز دلم مرده و به همین دلیل بوی عود نمی آید.
 
آنگاه
ـ به طعنه ـ
خواهند گفت:
«این دیگر، چه عاشقی است که از درد عشق فریاد نمی کشد
و
این دیگر چه مجلسی است که های و هویی از آن به گوش نمی رسد؟!»
 
این بند از غزل شیخ حاکی از چیست؟
 
۱
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌ آید،
گمان برند که
 در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی‌ آید
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی‌آید
 
این بند غزل
 اولا 
بدان معنی است
 که 
معشوق، کمترین اعتنایی به عاشق وراج ندارد.
یعنی محل سگ هم به او نمی گذارد.
 
۲
این بند غزل
 ثانیا
بدان معنی است
که
عاشق، کمترین امیدی به وصل که سهل است، به اعتنایی از سوی معشوق ندارد.
 
راسیونال و منطقی این خواهد بود که عاشق
دست از سر معشوق بردارد
و
دنبال زندگی اش برود.
 
یا 
معشوق دیگری پیدا کند 
و
 یا 
عشق او را در گور دل مدفون سازد.
 
۳
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌ آید،
گمان برند که
 در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی‌ آید
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی‌آید
 
 
عاشق اما علیرغم بی اعتنایی معشوق و حتی علیرغم به چوگان و چماق معشوق بسته شدن،
بهانه می تراشد:
سینه خود را به عودسوز تشبیه می کند و قلب خود را با دل (ضمیر، روح) عوضی می گیرد و به عود تشبیه می کند.
 
بهانه اش این می شود
که
اگر ره خود گیرم و دست از سر تو دست بردارم،
خلایق خیال خواهند کرد 
که 
در تنور سینه ام، دلم کباب نمی شود و به همین دلیل بویی از آن برنمی خیزد.
 
۴
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌ آید،
گمان برند که
 در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی‌ آید
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی‌آید
 
 
بهانه دیگر عاشق پر رو و بی شخصیت این است
 که 
خلایق در خلوص عشقش شک خواهند کرد.
 
چون پیش شرط عشق
فریاد دردناک عاشق است.
 
۵
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌ آید،
گمان برند که
 در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی‌ آید
چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست
چه مجلس است کز او های و هو نمی‌آید
 
 
عاشق
از سوی دیگر سینه اش را به مجلسی تشبیه می کند و فریاد دردناک از عشقش را 
به های و هوی مجلس.
 
بهانه دیگر همین جا ست:
اگر عاشق سکوت کند، 
خلایق خیال خواهند کرد که در سینه اش از دل دردمند اثری نیست.

۶
این
 بهانه ها
 اما 
دست عاشق را رو می کنند.

اگر عاشق نه قلابی، بلکه واقعی باشد،
قاعدتا باید بی اعتنا به این و آن باشد.
 
بی اعتنا به نظر این و آن باشد.
 
این و آن 
اصولا نباید از عشق او به کسی باخبر باشند.
 
چون عشق و نفرت او نسبت به کسی
ربطی به این و آن ندارد.
 
۷
 
به شیر بود
 مگر شور عشق 
سعدی
 را
که پیر گشت و تغیر در او نمی‌ آید
 
 
معنی تحت اللفظی:
مگر شور عشق عاشق به معشوق
در شیر مادر عاشق بوده،
 که 
عاشق پیر شده، ولی همچنان و هنوز عاشق معشوق است؟
 
وقتی از ایدئالیزاسیون عشق کذایی سخن می رود، 
به همین دلایل است.
 
عاشق کذایی
عاشق مادر زاد معشوق انتزاعی 
 است.
 
این تازه خیلی راسیونال است.
 
سعدی در غزل دیگری
ادعای به مراتب ایراسیونال تری دارد
و
خانه خرد خلایق 
را
پیاپی
به بمب اتمی می بندد:

همه عمر برندارم سر 
از این خمار مستی
که هنوز من نبودم 
که 
تو در دلم نشستی

معنی تحت اللفظی:
من 
ـ مادام العمر ـ
خمار این مستی خواهم بود.
چون قبل از اینکه باشم،
عشق تو در دلم بوده است.

تبلیغ بی پروای 
خردستیزی
 (ایراسیونالیسم)
در زر ورق شعر
به همین می گویند.
 
۸
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا (جنگ)
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا 
به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی
 من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق تو ست سعدی 
کم خویش گیر و رستی
 
پایان
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر