۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

راز اندوه از ما بهتران

پیراهن خوشبختی
ویرایش از مجید

مطلب دریافتی

• یکی بود، یکی نبود.
• پادشاهی بود که در حسرت شادی بود.

• روزی حکیمان کشور خویش را فرا خواند تا دلیل اندوه او را بیابند.

• حکیمی گفت:
• «پادشاها، دلیل اندوه شما این است که خوشبخت نیستید.
• باید آدم خوشبختی‌ را پیدا کنید و پیراهن او را بپوشید تا خوشبخت و بعد شاد شوید!»

• آورده اند که پادشاه عزم سفر کرد تا در سراسر ملک خویش، بلکه خوشبختی بیابد.

• به افراد بیشماری با مشاغل مختلف برخورد کرد و هیچ کدام از آنان اذعان نکردند که خوشبختند.

• تا اینکه ....

• در پایان سفر دهقانی را دید که شاد و راضی در راه بود

• پادشاه جویای حالش شد و آخر سر از او پرسید:
• «خوشبختی؟»

• دهقان جواب داد:
«آری. خیلی خوشبختم!»

• پادشاه گفت:
• «چه خوب.
• من سراسر کشور را به دنبال خوشبختی می گشتم تا پیراهنش را بگیرم، بپوشم و خوشبخت و خوشحال شوم.»

پادشاه اما ـ بسان خیلی از پادشاهان ماضی و مضارع ـ خیلی نزدیک بین تشریف داشت
و گرنه می دید که دهقان، لخت و عور است و پیراهنی حتی در بر ندارد.

پایان
ویرایش مجدد از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر