۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

قصه مرد بخت برگشته ای

برگردان میم حجری

• یکی بود، یکی نبود.

• مرد بخت برگشته ای بود که در تمامت عمرش بدبیاری داشت و هرگز روی بخت ندیده بود.

• روزی بالاخره به تنگ آمد و تصمیم گرفت که بخت گمگشته را بازیابد و باقی عمر خویش به بختیاری بگذراند.

تصمیم گرفت که نزد خدا رود که در دل بیشه ای آشیان داشت.

• و به راه افتاد.


• در نزدیکی های بیشه به گرگی گرسنه برخورد کرد.

• گرگ گرسنه پرسید:
• «کجا می روی؟»

• مرد گفت:
• «همه عمر خویش به بدبختی و بدبیاری گذرانده ام و اکنون نزد خدا می روم تا بلکه بختیارم کند.»

• گرگ گرسنه خوشحال شد و گفت:
• «چه بهتر از این.
• پس از خدا بپرس که چرا من همیشه خدا گرسنه ام؟»

• مرد به گرگ گرسنه قول مردانه داد و به راه افتاد.


• هنوز فرسنگی دور نشده بود که به زنی غمزده برخورد کرد.

• زن غمزده پرسید:

• «کجا می روی؟»

• مرد گفت:
• «همه عمر خویش به بدبختی و بدبیاری گذرانده ام و اکنون نزد خدا می روم تا بلکه بختیارم کند.»

• زن شاد شد و گفت:
• «چه بهتر از این.
• پس از خدا بپرس که چرا من همیشه خدا غمگینم؟»

• مرد به او هم قول مردانه داد و به راه افتاد.


• در وسط راه درختی را دید که بر لب تالابی قرار داشت.

• درخت پرسید:
• «کجا می روی؟»

• مرد گفت:
• «همه عمر خویش به بدبختی و بدبیاری گذرانده ام و اکنون نزد خدا می روم تا بلکه بختیارم کند.»

• درخت شاد شد و گفت:
• «چه بهتر از این.
• پس از خدا بپرس که چرا من همیشه خدا تشنه ام؟»

• مرد به درخت تشنه هم قول مردانه داد و به راه افتاد.

• تا اینکه بالاخره به پیشگاه خدا رسید.

• خدا پرسید:
• «چه می خواهی؟»

• مرد گفت:
• «همه عمر خویش به بدبختی و بدبیاری گذرانده ام و اکنون نزد تو آمده ام، به امید اینکه بختیارم کنی.»

• خدا با بختیاری او مخالفتی نداشت و موافقت کرد.
• مرد پرسش های گرگ گرسنه و زن غمزده و درخت تشنه را هم مطرح کرد و برای هر کدام پاسخ درخور دریافت کرد و به راه افتاد.

• وقتی به درخت تشنه روییده بر لب تالاب رسید، درخت پرسید:
• «پاسخ خدا به پرسش من چی بود؟»

• مرد گفت: «خدا گفت:
• علت تشنگی همیشگی تو این است که در ریشه تو گنجی نهان است.»

• درخت گفت:
• «چه بهتر از این.
• تو می توانی گنج را برداری و به تشنگی من پایان دهی!»

• مرد گفت:
• «متأسفم!
• من مرد بختیاری هستم، حوصله اتلاف وقت ندارم و تا دیر نشده باید به خانه برگردم.»


• وقتی به زن غمزده نزدیک شد، زن پرسید:
• «پاسخ خدا به پرسش من چی بود؟»

• مرد گفت: «خدا گفت:
• علت غمگینی همیشگی تو این است که تو همیشه تنهائی. »

• زن گفت:
• «چه بهتر از این.
• تو می توانی یار من باشی و به تنهائی من پایان دهی!»

• مرد گفت :

• «متأسفم!
• من مرد بختیاری هستم، حوصله اتلاف وقت ندارم و تا دیر نشده باید به خانه برگردم.»


• وقتی مرد ازبیشه بیرون رفت، به گرگ گرسنه رسید.

• گرگ گرسنه پرسید:
• «پاسخ خدا به پرسش من چی بود؟»

• مرد گفت: «خدا گفت:
• علت گرسنگی همیشگی تو این است که به اندازه کافی نمی خوری.
• برای رفع گرسنگی همیشگی خویش، پخمه ای را درجا و بیدرنگ بخور که پاسخ پرسشت را برایت آورده است!»


پایان

۱ نظر: