
در سمت راست او، نگاره، شاه عباس یکم دیده میشود.
شین میم شین
سعدی
بهشت تن آسانی آنگه خوری
که بر دوزخ نیستی بگذری
• به نظرسعدی راه لذت از ریاضت می گذرد و راه بهشت بی خیالی از جهنم نیستی.
• سعدی در این حکم از سوئی دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک عبور از دوزخ نیستی و برخورداری از بهشت تن آسانی بسط و تعمیم می دهد و از سوی دیگر دیالک تیک ریاضت و لذت را به شکل دیالک تیک دوزخ و بهشت، و نقش تعیین کننده را از آن ریاضت (عبور از دوزخ نیستی، دوزخ) می داند.
• سعدی دیالک تیک ریاضت و لذت را در فرم های متنوع و مختلف توسعه و تعمیم داده که ما آنها را یکی بعد از دیگری مورد بحث قرار خواهیم داد و تناقضات آنها را نشان خواهیم داد.
• سعدی در این حکایت، تئوری از خودگذشتگی خود را گنجانده است:
• هیچ انگاری خود و همه چیز انگاری معشوق را.
• از سرتاپای این تئوری خصلت بنده داری ـ فئودالی می ریزد.
• در این تئوری، انسان تنها به عنوان بنده و رعیت و نوکر و کنیز و کلفت می تواند تصور شود، نه به مثابه موجودی مستقل و خودمختار و خوداندیش و خردمند.
• ماهیت ایراسیونالیستی عرفان در این حکم به وضوح نمایان می گردد.
• گذر از روی جنازه خویش، برای وصل به معشوق خیالی و واهی.
• معراج روح از عالم دانی به عالم عالی.
• این حکم می تواند در ذهن توده ها به معنی تحمل ستم دنیوی به امید دریافت پاداش اخروی تفسیر شود، به معنی گذر صبورانه و تسلیم طلبانه از جهنم جامعه طبقاتی به امید سلطنت الهی در عقبی و عدل فراگیر آن.
سعدی
• نگه کرد:• «کای دلبر پیچ پیچ :
• ز یغما چه آورده ای؟»
• گفت :
• «هیچ!
• من اندر قفای تو می تاختم
• ز خدمت به نعمت نپرداختم»
(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 88 ـ 89)
• سعدی در این حکایت رابطه ایاز با سلطان محمود را ایدئالیزه می کند:
• از سلطان می پرسند که چرا اینقدر دلبسته و شیفته ایاز است و او ماجرائی را با آب و تاب تهوع آور فئودالی نقل می کند:
• روزی در مسیری می بایستی از تالاب پر سنگریزه بگذرند و سلطان صندوق در و گوهر را می اندازد و می تازد.
• همه همراهان به دنبال در و گوهر در تالاب پر سنگریزه می گردند، مگر ایاز که بی اعتنا به در و گوهربه دبنال سلطان می تازد.
1
• سعدی در این دو بیت، دیالک تیک ریاضت و لذت را به شکل دیالک تیک خدمت و نعمت بسط و تعمیم می دهد و نقش تعیین کننده را کمافی السابق، از آن ریاضت (خدمت) می داند.
• حکم «من اندر قفای تو می تاختم»، از ماهیت طبقاتی غلام پرده بر می دارد.
• اگر سگ سخن می گفت، جز این نمی گفت:
• من بنا بر غریزه خویش، به دنبال مولکول های بویناک صاحب خود می تاختم.
2
• سعدی در حکم «ز خدمت به نعمت نپرداختم»، دیالک تیک ریاضت و لذت و یا دیالک تیک خدمت و نعمت را به عمد در هم می شکند، ریاضت (خدمت) را مطلق می کند و لذت (نعمت) را دو می اندازد.
• ایاز به لذت («نعمت») بی اعتنا ست و فکر و ذکری جز ریاضت («خدمت») در کله بی مغز ندارد.
• این فرق اساسی نوکر، کلفت، بنده و غلام با پرولتر است.
• نوکر، کلفت، بنده، کنیز و غلام بر خلاف پرولتر به منافع طبقاتی خود آگاه نیست و لذا فاقد خودآگاهی، خودمختاری، استقلال، منیت و هویت خاص خویش است.
• پرولتاریای کشورهای در حال گذار از فئودالیسم به سرمایه داری احتمالا همچنان و هنوز بسیاری از خصایل نوکری و کلفتی را با خود دارند.
• حافظ هم همین بینش سعدی را از آن خود کرده، ادامه و اشاعه می دهد.
• او هم از پرولتر (کارگر) شدن نوکر و کنیز و کلفت و غلام و بنده وحشت دارد.
• او کارگر را مورد تحقیر و توهین قرار می دهد و گدا می نامد، این امر اما از پیدایش نطفه های طبقه کارگر در نظام اجتماعی فئودالی ـ بنده داری ایران در زمان حافظ حکایت می کند:
حافظ
تو بـندگی چو گدایان به شرط مزد مکـن
کـه دوسـت خود روش بـنده پروری داند
(دیوان حاافظ، چاپ هشتم، آذر 1352، انتشارات امیرکبیر ص 134 ـ 135)
تو بـندگی چو گدایان به شرط مزد مکـن
کـه دوسـت خود روش بـنده پروری داند
(دیوان حاافظ، چاپ هشتم، آذر 1352، انتشارات امیرکبیر ص 134 ـ 135)
• حافظ در این بیت به تحقیر کار مبتنی بر دستمزد می پردازد و بی شرمانه آن را با گدائی یکسان تلقی می کند.
• کسانی که دیالک تیک داد و ستد را به عنوان اصل بنیادی حتی در حق خدا معتبر می دانند، از توده های مولد و زحمتکش داد بی ستد، کار بی مزد، بیگاری می طلبند.
• دلیل حافظ شنیدنی است:
• برای کار خود اجر و مزد مطلب، زیرا دوست (؟) روش بنده پروری را از کودکی یاد گرفته است.
• حالا دست ایدئولوگ های نظام فئودالی ـ بنده داری رو می شود:
• دوست و یار و غیره در قاموس حضرات معنائی جز اعضای طبقه حاکمه ندارند.
• ایاز هنوز انسان، به معنی علمی کلمه نیست.
• او هنوز منافع فردی و طبقاتی خود را تشخیص نمی دهد، به سگ بیشتر شباهت دارد، تا به انسان.
• ایاز آلت است، تا انسان!
• ایاز وسیله است تا سوبژکت کارپرداز و وسیله ساز.
• ایاز وسیله است و باید مثل وسیله ای، مثل اوبژکت بی جان و بی شعوری به هدفی به کار انداخته شود.
• فرق نوکر با کارگر همین جا ست.
• نوکر بر خلاف کارگر، سرسپرده ارباب است، واقف به منافع طبقاتی خاص خود نیست، منافع ارباب را به عنوان منافع شخصی خود می پندارد، فاقد استقلال عمل و اندیشه است.
• فاقد توان خوداندیشی و خود مختاری است.
• همیشه چشمش ـ به قول عسگر آهنین شاعر ـ به دهان این و آن است.
• همیشه دنبال کسی می گردد تا به عوض او باندیشد و او اندیشه های او را نشخوار کند و خوش باشد!
• «عشق» فئودالی سلطان از ایاز « انسانتفاله»، آشغالی می سازد.
انسان بی خبر از منافع طبقاتی و شخصی خویش، فرق چندانی با جماعت سگ ندارد.
انسان، بی شعور طبقاتی هنوز انسان نیست.
انسان، بی شعور طبقاتی هنوز انسان نیست.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر