۱۴۰۲ تیر ۱۶, جمعه

کلنجار ایده ئولوژیکی با همنوع (۲۲۹)

 
 
میم حجری
 

 
سازمان ملل
که سازمان انقلابی طبقه کار نیست.
۹۰۰ دلار برای استراحت و کار در هتل
که چیزی نیست.
توله عنان (رئیس سازمان مل)
پس از اشغال عراق و سقوط صدام
میلیون ها دلار از کمک های سازمان ملل به سکنه بینوای عراق
بالا کشیده بود.
سپاهیانی که سازمان ملل
برای برقراری صلح در کشورهای افریقایی و جلوگیری از کشتار و تجاوز قبایل به زنان و دختران یکدیگر می فرستد
چه بسا دختران و زنان افریقایی را مورد تجاوز جنسی قرار می دهند.
این چیزها
اما
ضرورت وجودی صرفنظر ناپذیر سازمان ملل و صدها زیرسازمان آن را
مثلا سازمان بهداشت جهانی را
از بین نمی برند.
شعار تحقیر و حتی تخریب سازمان ملل
را
فاشیست ها، فوندامنتالیست ها و جناح راست امپریالیسم می دهند.
القاعده و غیره
دفاتر کار سازمان ملل در گینه و عراق و غیره را منفجر و با خاک یکسان می کنند.




الف
من می پرسم:
آزادی چیست؟
و تو می گویی:
خفه شو !
حریف

عجب پرسش و پاسخی.
نورالدین کجا ست؟
هیچ خری به پرسش «آزادی چیست؟»
چنین پاسخی نمی دهد چه رسد به بشر.
«خفه شو»
پاسخی برای پرسشی دیگر است.
مثال:
پاسخی به این پرسش است که چرا حقوق و منافع زحمتکشان و زنان پایمال می شود؟

ب
و من می اندیشم که آیا کجای تاریخ، سیر اندیشه خفه شده است که ایندفعه بشود.
حریف

تو نمی اندیشی.
نمی توانی هم بیندیشی.
پیش شرط تفکر
تسلط به تعریف مفاهیم مثلا تعریف مفهوم آزادی است که نمی دانی.
تفکر
یا تفکر مفهومی است
و یا اصلا تفکر نیست.
کانت

پ
و در یکی از تاریک ترین دوران تاریخ ایران به شعری از نسیم شمال می رسم
حریف

اینجا هم تو معنی مهمترین مفهوم فلسفی را
یعنی دوران را نمی دانی.
دوران یکی از مهم ترین مفاهیم در فلسفه مارکسیستی ـ لنینیستی است.
دوران کنونی
نه تاریک ترین دوران در تاریخ بشر
بلکه امید انگیزترین، زیباترین و فخرانگیزترین و بهترین دوران است.
دورانی است که پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی کبیر اکتبر
آغاز شده است
و
محتوایش
گذار گلوبال از سرمایه داری به سوسیالیسم است.


که سروده است:
دست مزن!چشم ببستم دو دست
راه مرو!چشم،دو پایم شکست
حرف مزن!قطع نمودم سخن
نطق مکن!چشم ببستم دهن
هیچ نفهم!این سخن عنوان مکن
لال شوم،کور شوم،کر شوم
لیک محال است که من خر شوم.
و هیچ می دانی که از کرامت انسانی در حکومت تمامیت خواه،هیچ نشانی باقی نمی ماند؟و من نمی توانم به تو بگویم عزیزم،جهان هیچ وقت نمی ایستد،تو اگر ساکن و ثابت در نقطه ای ایستاده ای معنی اش این نیست که جهان هم مرده است. من نمیتوانم بگویم که عزیزم مواظب باش.یک لحظه غفلت برابر است با هزار سال عقب افتادن از قافله ی زمان و زمین.نمی توانم بگویم که عزیزم،دیگران هم جزئی از این آب و خاکند،دیگران هم حق دارند که فکر کنند و حرف بزنند.دوختن لب های کسانی که چون تو نمی اندیشند کار درستی نیست.




زندگی
به نحوی از انحاء
به راه خود ادامه می دهد.
همراهی کردن ما و یا درجا زدن ما
تصمیمگیری ئی است که هر کس شخصا می گیرد.
فرنگی

آنچه که مطلقا بزرگوارانه و بی طرفانه جلوه گر می شود،
خرانه و خر پرورانه است.
مبارزه ایده ئولوژیکی امپریالیستی مدام همین است.
عقب مانده تر از ایده ئولوژی بورژوازی در قرن ۱۹ است.
در این جور عندرزها
تفاوت فکری بورژوازی آغازین (فلسفه کلاسیک آلمان) و واپسین و معاصر آشکار می گردد.
ایراد اسلوبی (متدیکی) این عندرز کجا ست؟
اولین ایراد اسلوبی این عندرز
بی اعتنایی به دیالک تیک جبر و اختیار و حتی وارونه سازی آن است.
دیالک تیکی که حتی فقهای قرون وسطی مثلا حافظ و فقهای دیگر می شناختند.
رضا به داده بده و ز جبین گره بگشا
که بر من و تو در اختیار نگشاده است.
معنی تحت اللفظی:
به جبر راضی باش و دم مزن
برای اینکه ما صاحب اختیار نیستیم.

حیات (زندگی)
چه حیات نباتی جانوری و چه حیات جامعتی و انسانی
در دیالک تیک جبر و اختیار صورت می گیرد
و
نقش تعیین کننده در این دیالک تیک از آن جبر است.
حیات بشر و تصمیمگیری اش در زمینه ادامه حیات ویا درجا زدن و گندیدن و پوسیدن
دست خود او نیست.
اگرچه او و حتی مورچه و ملخ و موش و خرگوش
بی اختیار نیستند
اختیار (آزادی) اما در حد شناخت جبر و تبعیت از جبر است.



برای هماندیشی با همنوع
باید سخن او را ذکر کرد و با استدلال منطقی بطلانش را اثبات نمود.
انقلاب سفید
تنها انقلابی است که در ایران پیروز شده است.
محتوای انقلاب سفید
را
برنامه ضد فئودالی فرقه دموکرات اذربایجان و بخش ضد فئودالی برنامه حزب بزرگ توده تشکیل می دهد



چرا.
روحانیت و اشراف فئودال
پس از پیروزی انقلاب سفید
هم از حاکمیت
طرد می شوند
و هم از حکومت.
وحدت طبقاتی شاه و شیخ در هم شکسته می شود
و فئودال ها و روحانیت فئودالی و حتی بورژوازی سنتی (بازار و نهضت آزادی و حتی حزب چوخ بختیار)
وارد اوپوزیسون می شوند و نهایتا انقلاب ضد فئودالی با حمایت ضمنی امپریالیسم شکست می خورد.

مشکل بورزوازی مدرن و دربار بورژوایی
این بوده
که
بورژوازی
دیگر
ظرفیت انقلابی ندارد و بورژوازی مرتجع واپسین است:
متحد عملی ارتجاع برده داری و فئودالی ـ روحانی است و عمیقا ضد کارگری ـ ضد کمونیستی است.
دربار تا اخرین لحظه به سرکوب حزب توده پرداخته است و در این مصاف با پرولتاریا از حمایت ارتجاع فئودالی و روحانی برخوردار بوده است.
مراجعه کنید به

دایرة المعارف فلسفه بورژوایی واپسین

۱
قسمت اول
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/5132

قسمت دوم
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/5133

قسمت سوم
http://mimhadgarie.blogfa.com/post/5134






خیلی ها در سطح پدیده ها پرسه می زنند و گرد و خاک راه می اندازند.
ولی از ماهیت قضایا خبر ندارند.
ایکاش از گوگول موگول ساختار و فونکسیون سازمان ملل را می پرسیدند تا به خدمات عظیم ان به بشریت پی ببرند.
سازمان ملل
یکی از مهم ترین دستاوردهای پیروزی بشریت بر فاشیسم و میلیتاریسم است


هگل فرزند زمانه خود بوده است.
حریف
مارکس و هگل
هر دو
فرزند یک زمانه کذایی بوده اند و ضمنا جهان بینی مطلقا متضاد داشته اند



دوران ستمشاهی؟
دوران
به چه معنی است؟
دوران یکی از مهم ترین مفاهیم در فلسفه مارکسیستی و لنینیستی است.
لامصبا چرا نمی خوانید؟
بدون تسلط به تعریف مارکسیستی مفاهیم
فقط میتوان عرعر و عوامفریبی کرد.
مارکس و انگلس و لنین
صدها بار این مفهوم فلسفی مهم را توضیح داده اند.
محتوای دوره شاه
یکسان نبوده است.
شاه
در کودتای ۲۸ مرداد نماثنده فئودالیسم بوده است.
یعنی جزو اشراف فئودال بوده است.
۵ درصد اراضی کشت
متعلق به دربار و شاه بوده است.
شاه
پس از پیروزی انقلاب ضد فئودالی سفید
نماینده نظام جامعتی کاپیتالیسم (سرمایه داری) و بورژوازی و عملا ضد فئودال و ضد روحانی بوده است.
این حرف ها الفبای مارکسیسم اند و ندانستن شان شرم انگیز است.



جلوه بر من مفروش ای مَلَکُ الْحاج که تو
خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم
حریف

معنی تحت اللفظی:
تو خانه را می بینی
ولی من خانه ـ خدا (صاحب خانه) را می بینم.

اگر تیز بنگریم
فرقی بین حریف و ملک الحاج وجود ندارد.
چون خانه نه خانه معمولی
بلکه خانه خدا ست.
در نتیجه
هر دو
چیز واحدی می بینند.
ایراد هر دو این است که خدا لامکان است.
یعنی نمی تواند ساکن خانه ای باشد.
چون
خانه فرمی از مکان است.
یکی از تناقضات اسلام هم همین است.
خدا وجود مادی ندارد تا در زمان و مکان باشد
خدا چیزی روحی و فکری و غیرمادی است.
خدا یک مفهوم است.
خدا مفهومی فقهی و فلسفی است.
مفهوم چیست و چگونه تشکیل می یابد.




بهترین چیزها در جهان را نمی توان با دستان خود لمس کرد و با چشم مشاهده کرد . آنها را فقط می توان احساس کرد
حریف

احساس به چه معنی است؟



وقتی
کسی ادعا میکند که
این کار شدنی نیست،
این بدان معنی است که حد و مرز خود او همین است
و
نه حد و مرز خود تو.
فرنگی

ما فکر می کردیم که خریت ارث پدری ما است و بس.
حالا می بینیم که خریت گلوبالیزه شده است.
حد و مرز هر چیز و هر کس
قبل از همه
به طور اوبژکتیو (عینی) تعیین می شود و نه به طور سوبژکتیو (ذهنی)
مثال:
برای تولید نعمتی مثلا کفش و جوراب و کت و شلوار
وجود پیشاپیش مواد اولیه مربوطه و وسایل کار درخور مربوطه و وسایل تولیدی لازمه
صرفنظر ناپذیر است.
این حد عینی به فرد مربوطه دیکته می شود و او به این نتیجه می رسد که شدنی نیست.



یا مرگ یا آزادی

این شعار
شعار لحظات پایانی تعیین کننده در نبرد است.
و نه شعار مادام العمر.
خطای چه گوارا
در بی اعتنایی به دیالک تیک دم و عمر بوده است.
چه گوارا
اقطاب دیالک تیک دم و عمر (لحظه و روند را، جزء و کل را، فرد و جامعه را، توده و شخصیت را) را در سنت عرفان ذوب کرده است.
دیالک تیک دم و عمر را در دم خلاصه کرده است.
مرگ فاجعه است.
توده نمی تواند مثل نیهلیست ها، انارشیست ها، آوانتوریست ها و فاشیستها و فوندامنتالیست ها
به استقبال مرگ رود و نمی رود.
مبارزه در دیالک تیک لحظه و روند
در دیالک تیک دم و عمر
در دیالک تیک شخصیت و توده
پیروز می شود.



وقتی در اعماق
در اثر فعالیت میکرو ارگانیسم ها
تخمیر صورت می گیرد،
در بالا
حباب ها و کف ها و گازها غوغا می کنند.
فرنگی


طنز
خدا از میمون جماعت مأیوس شد و بشر را خلق کرد.
بعد غسل توبه ریخت و از ازمایشات دیگر خودداری ورزید.
مارک تواین




حقیقت درک من از مسائل اطرافمه حقیقت شخصیه مطلق و عام نیست
رؤیا

نه.
حقیقت یکی از مهمترین مفاهیم فلسفه است.
حقیقت مثل آب حیات است که در ظلمات است.
حقیقت در ماهیت قضایا ست.
مثال:
«پاسداری زنان را به گلوله بست.»
این خبر ، دروغ نیست.
ولی حقیقت نیست.
پاسدار مزدور است.
کاره ای نیست.
پاسدار نان سفره خود و خانواده اش را می آورد.
حقیقت اینجا چیست؟




نه فقط به دلیل پیری، زندگی لذت خود را از دست می دهد، بلکه به دلیل از دست دادن لذت زندگی هم آدم پیر می شود.
فرنگی

عجب جفنگی.
اولا
کسی عملا احساس پیری نمی کند.
به مدد غریزه حفظ نفس به مثابه یار و یاور وفادار بی اجر و مزد موجودات
بنی بشر تا دم آخر
خیال می کند که «همان ۲۵ ساله قدیم است.» (رضا شلتوکی) است

چه بسا با مشاهده ترحم دیگران
آدمیان
به پیر گشتن خود کم و بیش پی می برند.
ثانیا
التذاذ از زندگی
ربطی به جوانی و پیری ندارد.
آنچه که تفاوت دارد، کیفیت التذاذ از زندگی است.
معیارهای التذاذ
با پیر گشتن و خردمند و مجرب گشتن بنی بشر
عوض می شوند.
ثالثا
پیران
عمیقتر و غلیظ تر از جوانان ز زندگی لذت می برند و جوهر زندگی را چه بسا می مکند.
حتی ارنست همینگوی می دانسته است که در قصه «پیر مرد و دریا»
به سحرخیزی شگفت انگیز پیران اشاره می کند.
دلیل سحر خیزی پیران نه قرائت نماز صبح
بلکه بهره جویی کمی بیشتر از نعمت زندگی است.



برابری از مفاهیم بیولوژی (زیست نشاسی) نیست.
با چرخ خیاطی نمی توان آشپزی کرد.
قابلمه را فراموش نکن تا رستگار شوی.
بیولوژی
فقط نباتات و جانوران را موضوعیت می بخشد.
همین و بس.
مفهوم اساسی بیولوژی
سلول است.
سلول نباتی و سلول جانوری از میکرو ارگانیسم تا ماکرو ارگانیسم. از باکتری تا قارچ و درختان و حیوانات




کریم سهرابی

در دامگهِ حادثه، دیدند مرا
از حادثه، بیرون نکشیدند مرا
معشوق، به مجموعِ رقیبان پیوست
چون مار، به هر عضو گَزیدند مرا
من لالِ زبان بسته و بینایان، کَر
نشنیده، گذشتند و ندیدند مرا
پیراهنِ یوسف به تنم می بالید
این طایفه ، اما نخریدند مرا
احوالِ مرا، نگو: «نمی دانستند.»
با گوشِ دل و دیده، شنیدند مرا
چون رود روان به سوی دریا بودم
مُرداب پرستان، نگُزیدند مرا
یاغی، تَبَرِ دوست به جانم اُفتاد
این بود، که از شاخه بُریدند مرا

پایان

کسی که به صورت رود روان به سوی دریا باشد
نیازی به این و آن ندارد.



گروهی
بر آنند که زندگی از ۴۰ سالگی شروع می شود.
گروه دیگری برآنند که از ۵۰ سالگی شروع می شود.
چه مزخرفاتی.
زندگی وقتی شروع می شود که باب میل همگان نباشی.
فرنگی

چنین چیزی محال است.
چون
کسی برفراز جامعه بشری شناور نیست.
هر کسی عضو و جزو یکی از طبقات اجتماعی است.
یعنی
چگونگی او
خواه و ناخواه
مورد پسند طبقه ای و مورد نفرت طبقه دیگر خواهد بود.

بشر وقتی آدم می شود که ترک خریت کند.
یعنی مارکسیسم را به مشقتی از ان خود کند.




رابطه خران با خرسواران
در قرن ۲۱
از طراز نوینی است.
خران
طلبکار از خرسوارانند.
جهان وارونه همین است.
معلوم هم نیست که اینهمه دلار اعلی
چگونه به کیسه خرسواران والا برخواهد گشت


ما باید یکی را دوست بداریم.
حریفه

معمولا و اصولا و اساسا و غریزتا
هر موجودی
از نبات تا جانور و بشر
خودخواه
است.
یعنی قبل از همه خود را دوست دارد و حتی می پرستد.
اگوئیسم (خودپرستی)
اله منتار (بنیادی) است.
دوست داشتن هر چیز دیگر از جمادات تا نباتات و حیوانات چهارپا و دوپا و بی پا
تحت الشعاع خودپرستی است.
امروزه
خودپرستی
فضیلتی است.
چون خودستیزی و خردستیزی
یکه تاز میادین جهان است



مگر طرفدار آزادی بیان نیستید؟
آه اگر آزادی ترانه ای می خواند
کوچک ...
چرا پوزه بند می زنید بر دهان سگی که پارس می کند؟
چرا اخطار می دهید؟
پس دنبال چیستید؟
چرا نمی خواهید با همنوعان هماندیشی کنید و یاد بگیرید ویاد بدهید؟
واژه چه فرقی با مفهوم دارد؟
حقیقت چه ربطی به داشتن حق دارد؟
منظور شما حقانیت است و نه حقیقت.
حق
از مفاهیم علم الحقوق است.
حقیقت و واقعیت از مفاهیم فلسفی اند.



زوزو جان اول نام و فامیل و عکس واقعی خودت را بگذار
تا با حقیقت تو آشنا بشویم
نه نام تخیلی‌ات
نعل وارونه.
نوشاد

ممنون.
سوسو ست
یعنی نور ناچیز.
قصد بحث با سوسو بی عکس و بی آدرس و مخلفات را داری و یا قصد بازجویی از سوسو را؟
عکس و اسم و رسم
دال بر حقیقت کسی نیست.
اتفاقا
امرزوه
عکس ها هم قلابی و تقلبی اند.
ما ضمنا ادم نیستیم تا اسم و عکس و رسم داشته باشیم
ما عمری خر بوده ایم و اخیر از خریت مرده ایم و سگ شده ایم.
معمولا از سگ اسم و رسم و آدرس و مخلفات نمی خواهند.
علاوه بر این
حقیقت
در موضوع شناخت است و نه در شناسنده.
مثال:
ماهیت و خریت خر و ماهیت و سگیت سگ در خود خر و سگ است و نه در خرچران و خرپرور و خرسوار و خر شناس و خر فروش




صبری نجفی گرامی
ما نه یونانی بلدیم و نه انگلیسی.
بحث اینجا بر سر دو مفهوم مهم فلسفی حقیقت و اقعیت است.
محتوای این پیشگویی هم غلط است.
زمین لرزه
فقط در تخیل بشری صورت نمی گیرد.
چه بسا واقعا صورت می گیرد.



خلایق همیشه می گویند:
«زمان ها بدتر می شوند»
نه.
زمان ها همیشه همان می مانند
خلایق بدتر می شوند.
فرنگی

هی فرنگی
زمان و مکان اتریبوت ماده اند.
یعنی نه ماده (مثلا خلایق) بدون زمان و مکان وجود دارند و نه زمان و مکان بدون ماده مثلا خلایق.
رابطه ماده و زمان و مکان رابطه ای ناگسستنی است.
حتی با بمب اتم نمیتوان این رابظه را از بین برد.
منظور خلایق از زمان ها
دوران های تاریخی است که نه بدتر بلکه صدهزار بار بهتر شده اند.
عهد حجر کجا و عهد کنونی کجا.
آدمیان هم به همین سان ه مبه لحاظ فیزیکی و هم به لحاظ فکری
بهتر شده اند.
توسعه و تکامل در ذات هستی طبیعی و جامعتی و انسانی است.
از بهتر شدن گریزی و گزیری نیست.
سگ و خر و گاو و مرغ و خروس گنونی تفاوت عظیمی با سگ و گاو و خر ۱۰۰ سال قبل دارند.
رشد کرده اند.
میمون شده آدم و برای خواندن نماز جماعت به عرش اعلی سفر می کند.
مثلا ما عمری خر بوده ایم و عرعر کرده ایم.
تازگی ها سگ شده ایم و پارس می کنیم.
این اگر توسعه (بهتر شدن) نیست
پس بهتر شدن چیست؟



می گفتی:
محتوای ۹۹ در ضد کتب منتشره در جنقوری و جهان حتی بخش اعظم محتوای انجیل و تورات و قران کریم باور کردنی نیست.
ولی بیشترین نسخه از انها چاپ شده است



با این همه - ای قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
- من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم...
احمد شاملو

شاملو در این بند شعر
قلب را شخصیت (آدمیت) می بخشد
آن سان که قلب مثل خودش رعایت کننده عشق جا زده می شود.
اما منظور شاملو از عشق و رعایت عشق چیست؟
اگر شاملو عاشق طوسی (همسرش) نبود، چرا ازدواج کرده و بعد طلاقش داده است؟
رعایت کننده مضاعف عشق باید وفادار می ماند؟
صفت دربدر برای قلب هم نشانه بی وفایی و بی اعتنایی به عشق کذایی است.
ضمنا شاملو در این بند شعر
عشق را اوبژکتیویزه می کند
یعنی دیالک تیک سوبژکت و اوبژکت را به شکل دیالک تیک شاملو و عشق بسط می دهد
و
عملا وارونه می سازد.
عملا و عینا
بشر تابع بی اراده و بی اختیار عشق و حوادث طبیعی دیگر از زلزله تا باد و توفان و آتشفشان است
ونه
برعکس.
عشق آدمی را حتی سلب آدمیت میکند و رعایت عشق یعنی چیزواره قلمداد کردن عشق
خرافه ای بیش نیست.
شاملو در این بند شعر
با هندوانه نهادن زیر بغل قلب کذایی اش
خود را به طور مضاعف (هم خود را و هم قلب تحفه خود را)
مورد تجلیل قرار می دهد.



سعدی
اگر دستم رسد روزی, که انصاف از تو بستانم
قضای عهدِ ماضی را, شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم, که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید، که چشم از فتنه بر هم نِه
دگر ره دیده می‌افتد، بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید، که پیش سرو بنشینی
وگرنه باغبان گوید، که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند، هر یاری به اَقْصایی
خلاف من که بگرفته است، دامن در مُغیلانم
به دریایی درافتادم، که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم، که درمانش نمی‌دانم
فراقم سخت می‌آید، ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی، رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی، به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی، که روز وصل حیرانم
شبان آهسته می‌نالم، مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم، رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت، به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم، که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم، که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید، به معنی از گلستانم…

پایان

رفیقانم سفر کردند، هر یاری به اَقْصایی
خلاف من که بگرفته است، دامن در مُغیلانم

آره.
از زن سعدی پرسید که قضیه از چه قرار است.

معشوق در اشعار شعرای فئودالی نه معشوق بلکه قلدر است. معشوق حافظ تیمور لنگ است و معشوق سعدی سعد ابن زنگی است




چرا؟
اصلا من ـ زور از امید چیست؟
خودفریبی؟


این بار
نه در تخیل بلکه در حقیقت
زمین خواهد لرزید
( پرومته در زنجیر اثر اشیلوس)

این ترجمه معیوب است.
روشنفکران (مترجمان و غیره) ایران
تفاوت حقیقت با واقعیت را نمی دانند.
ضد تخیل (اوتوپی)
واقعیت است و نه حقیقت.
زلزله پدیده ای واقعی و عینی است.
و
نه حقیقی.
حقیقت = انعکاس ماهوی و کلی واقعیت (مثلا باد و توفان و زلزله و آتشفشان و لنگه کفش و لنگ حمام) در ایینه ضمیر بشری



پرسیدم در بین فیلسوفان اندیشه های کدوم فیلسوف رو میپسندین
رؤیا

آره.
ما هم به همین دلیل گفتیم
که
ما اهل تحلیلیم ونه اهل تحبیب.
برای ما مقبولیت کسی و یا اندیشه ای نسبی است و نه مطلق.
مثال:
ما حتی نظرات بنیانگذاران فلسفه علمی را
حتی نظرات دیروز خودمان را
مورد تحلیل قرار می دهیم.
مهم برای ما کشف حقیقت است و نه پیدا کردن مذهب و مقدسات و قدیس و پیامبر.

حقیقت برای ما مثل خدا برای مؤمنین است.




در این شعر فرخی
دیالک تیک قدم و دم (سعدی)
وارونه می شود.
فرخی فرسنگ ها عقب مانده تر از سعدی است.
سعدی بسان مارکس
نقش تعیین کننده در دیالک تیک قدم وم ( قلم) را از ان قدم می داند.
آنهم صدها سال قبل از تولد مارکس.
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بی‌قدم
سعدی فخر انگیز است.
سعدی مارکس قرون وسطی است



محتوای طبقاتی شعار زن.زندگی.ازادی
چیست؟
اگر این شعار شعاری علمی و انقلابی بود
رسانه های امپریالیستی
آن را این چنین وسیع مورد حمایت قرار نمی دادند.
خر که نیستند.



بحث می کنی و یا بازجویی؟
به اندیشه بیندیش و نه به اندیشنده.
تعیین کننده در دیالک تیک اندیشه و اندیشنده
اندیشه است و نه اندیشنده.
ما اصلا أم نیستیم
و کلمه ای از حرف های ما حتی مال ما نیست.
ما حمال افکاریم.


فیدل نفرستاده.
دخترش رفته و پناهنده امپریالیسم شده.
دختر استالین و سیاوش هم به همان سان.
کریم ۱۴۰۰ سال قبل گفته است:
انما اولادکم فتنه عدو لکم
توله های تان دشمنان تان هستند.
چه کسی می گوید که کریم از مارکسیسم خبر ندارد؟



روی مفهوم تبعید باید کار کرد.
وجه مشترک فاشیسم و فوندامنتالیسم
خلاصه کردن همه راه حل ها در ترور است.
در جنقوری اسلامی کسی را تبعید نمی کنند.
هر کس شانس بیاورد
به هر مشقت و ذلتی
در می رود
تا شقه شقه نشود و جلوی ددان خاوران افکنده نشود



فیلسوفان مورد علاقه شما چه کسانی هستن؟
رؤیا

ما دنباله رو نیستیم
خوداندیشیم.
دنبال دنباله رو هم نیستیم
دنبال هماندیشیم.




هلاکوخان
تنها چیزی که ندارد فرهنگ است.
بچه ها خر نیستند.
بچه ها خود را به خواب می زنند و خیلی چیزهای مهمتر از بوسه را می بینند و می شنوند.
دوره بوسه زنان و شوهران
دوره کوتاه گذرایی است
که سال ها قبل از توله کشی است.



فلسفه چیزی است که با آن می‌توان به همه چیز فکر کرد.. از چیزهای ساده و روزمره پیرامونی چون نحوه غذا خوردن تا به چیزهای غامض در خود فلسفه.
حریفه شریفه

این تحریفات را از کجا پیدا می کنید و به خورد خلایق بدبخت می دهید؟
فلسفه تعریف دارد.
ما که خروارها مغز خر خورده ایم
تعریف صدها مفهوم فلسفی را از عالی ترین دایرة المعارف های مارکسیستی برای اجنه ترجمه و منتشر کرده ایم
از اجنه بپرسید و مستفیض شوید

آلبرکامو:
«تنها یک مسئله اساسی فلسفی وجود دارد و آن هم خودکشی است.»

کامو
از فلسفه کمترین خبری ندارد.
کامو
اهل هارت و پورت توخالی بوده است.
هدفش عوامفریبی و گنده گویی بوده است.

مسئله اساسی فلسفه به شرح است:
آیا وجود (ماده) مقدم بر شعور (روح) است و یا برعکس، شعور (روح) مقدم بر وجود (ماده) است؟
کسی که ماده را مقدم بر روح بداند، ماتریالیست است
و
کسی که روح را مقدم بر ماده بداند، ایدئالیست است.

من مارکسیست ـ هگلیست ـ فرویدیست هستم.
حریف

آره.

شما حتی جمله ای از هگل نخوانده اید.
هگل اصلا مارکسیست نبوده است.
هگل نماینده ایدئآلیسم عینی بوده است.
مارکسیسم نافی هگلیسم بوده است.



اولا
هماندیشی با همنوع همین است.
ثانیا
طرح سؤال برای شروع بحث است و نه برای امتحان گرفتن از همنوع.
ما می دانیم که شما نمی دانید.
شما هنوز نمی دانید که مفهوم چیست.
ندانستن عیب نیست.
عیب این است که نمی خواهید بیاموزید و بدانید.
حالا گیر داده اید به مارکسیسم.



نظر را با واقعیت اشتباه گرفتی.
حریف

واقعیت چیست؟
واقعیت یک مفهوم است.
مفهوم چیست؟
مثال:
درخت یک مفهوم است.
مفهوم درخت از تجرید سرو و صنوبر و بید و غیره تشکیل یافته است.
مفهوم واقعیت و واقعیت عینی از تجرید همه چیزهای مادی و عینی ـ واقعی
از ذرات تا کاینات، از لنگه کفش تا لنگ حمام تشکیل می یابد.
ما مگر خریم که نظر را با واقعیت عوضی بگیریم؟

منظور شما نه واقعیت بلکه حقیقت است.
حقیقت انعکاس نسبتا درست واقعیت در ایینه ضمیر بشری است.
حقیقت با کلیت و ماهیت و عامیت خویشاوند است.
نظر
هم می تواند حقیقی باشد
و
هم میتواند علمی باشد
و
هم میتواند خرافی باشد.

ب
سیب میوه ای قابل خوردن است. این یک واقعیت است، نه نظر.

نه.
خود سیب
چیزی واقعی است.
سیب میوه ای قابل خوردن است
یک حکم است.
یک جمله است.
یک قضاوت است.
یک اندیشه است.
یک نظر است.
اندیشه و نظر
چیزی فکری است و نه فیزیکی و مادی.

پ
زمانیکه بگویم سیب سرخ خوش مزه تر از سیب سبز است،
این میشود نظر.

نه.
این می شود مقایسه.


گرایشات مذهبی و سنتی
خاص جنقوری اسلامی نیستند.
در خیلی از کشورها مثلا همین هندوستان، یانکستان، ژاپن، ترکیه و اسرائیل و غیره آداب و رسوم و سنن به مراتب بدتر از جنقوری رواج دارند.
انتقاد باید خصلت کلی و عام و علمی داشته باشد.
انتقاد باید فلسفی باشد تا انتقاد باشد و نه عیب جویی الکی و سوبژکتیو و دلبخواهی



به هر کس که برخورد می کنی،
در مبارزه است.
مبارزه ای که تو از ان خبر نداری.
پس مهربان باش.
رابین ویلیام

هی رابین
این بدان معنی است که نتیجه خریت
محبت به هر رهگذر است.
ولی
حتی خر نمی تواند با همه مهربان باشد.
چون خیلی ها خر ستیز سنتی اند
فرصت محبت به خر نمی دهند.
آدمیان می دانند
که
همه اعضای همه جوامع بشری
منافعی دارند و در راه حفظ و تکثیر و تحکیم ان منافع با دشمنان شان در جنگند.
این ولی دلیل نمی شود که با هر رهگذری مهربان باشند.
مهربان هم نیستند.
چه بسا دشنام می دهند، پرخاش می کنندو چاقو می کشند.

ضمنا از مبارزه طبقاتی میان اعضای طبقات اجتماعی کسی بیخبر نیست.
مثال برای رابین فهم گشتن قضیه:
چگونه می توانیم در برخورد به پوتین و پالان و چارق و چکمه و نعلین
که در حال جنگند، مهربان باشیم.
علاوه بر این چرا باید با هر بی رحم خونخوار مرتجعی مهربان بود؟




وجود همه چیز تصور پذیر است.
حتی وجود افراد نیک.
فرنگی طناز



همینگوی
من می دانم
که
افراد هوشمند (روشنفکر)
به ندرت نصیبی از خوشحالی و یا خوشبختبی دارند.

عجب مغزی یانکیان دارند.
بنا بر این موعظه همبن گوی و همین چوگان
خلایق هر چه خرتر باشند،
خوشحالتر و خوشبخت ترند.




کافکا
هر قدر طولانی تر پشت دری بمانی،
به همان اندازه بیگانه تر می شوی.

هی کافکا
معیار اشنایی و بیگانگی
نه سوبژکتیو (مدت ماندن پشت در طویله طرف)
بلکه اوبژکتیو (عینی)
و
طبقاتی است.
میزان آشنایی و بیگانگی هم بسته به جایگاه اجتماعی است.
مثال:
رعیت با ارباب بیگانه است.
چون جایگاه اجتماعی و تعلقات طبقاتی شان تفاوت عظیم با هم دارند.
تاجر با ارباب فئودال و روحانی
کمتر از رعیت بیگانه است.
بیشتر از رعیت آشنا ست.
چه بسا
تجار و اربابان فئودال و روحانی
پیوندهای زناشویی و خانوادگی با هم دارند.

فاجعه وقتی شروع می شود که دختر و با پسر رعیت و پرولتر
با پسر و دختر ارباب فئودال و تجار ازدواج کند.
یکی از دلایل افزایش طلاق پس از عنگلاب اسلامی
همین است.




در اینجا من خویشتن را از آنچه که در طبیعتم به من تعلق ندارد آزاد کرده ام . جانی که آزاد شده است و انسانی که بار دگر خویشتن را بازیافته است .
رؤیا

«من» را رها باید کنی
تا «ما» شوی
غوغا شوی.
ماندن در قفس تنگ «من»
نشانه عقب ماندگی فکری و ناشی از عقب ماندگی فکری است.
منگرایی و من شیفتگی و من ستایی
بدترین نوع بدبختی است.
مشخصه اصلی لاشخورها همین است.
فرد فقط و فقط در دیالک تیک فرد و جامعه معنی دارد و نه در ایزولاسیون محدود خود




نظرات
که شخصی نیستند
تا برای کسی محترم باشند ویا نباشند.
مثال:
سیب میوه ای قابل خوردن است.
این یک نظر است.
مال کیست؟




تا آنجايى كه من بياد دارم قبل از آمدن مزدوران اجنبى نان و آب بود ولى ما تا سپاس بوديم!!!
نازبانو

مزدوران اجنبی؟
وفور نان در زمان شاه؟
کودتای ۲۸ مرداد
کودتای مشترک شاه وشیخ بوده است.
یعنی کودتای مشترک فئودالیسم و بورژوازی مدرن و سنتی بوده است.
اختلاف میان شاه و شیخ
پس از سرکوب خونین حزب توده و جبهه به اصطلاح ملی تحت رهبری مصدق
و
انقلاب ضد فئودالی سفید و سیطره بلامنازع بورژوازی مدرن تحت سرکردگی شاه سابقا فئودال و پس از انقلاب سفید بورژوا
شروع می شود.
بورژوازی مدرن
تمامی قدرت سیاسی را به خود اختصاص می دهد و بورژوازی سنتی (بازاری) و اشراف فئودال و روحانی را سلب حاکمیت و قدرت می کند.
روحانیت و بازار که مزدور اجنبی کذایی نبوده اند.
حتی دربار پهلوی
مزدور امپریاییسم نبوده است
اگرچه بدون حمایت امپریایلسم نمی توانست مصدق را سرنگون کند.
دربار پهلوی و بورژوازی مدرن
متحد طبقاتی امپریالیسم بوده است.

جنقوری اسلامی به لحاظ رفاه عمومی
صدها بار بهتر از زمان شاه است.
بورژوازی مدرن تحت سرکردگی شاه به لحاظ تاریخی و طبقاتی
مترقی تر از جنقوری اسلامی بوده است و نه به لحاظ میزان نان




چرا. خرافه «محترم بودن نظر هرکس» از دیرباز رایج است.
 ایرادش ضمنا این است که نظرات طبقاتی اند و نه شخصی.

دو پرسش :
۱
نوشته اید ، " نظر هیچکسی قابل احترام نیست"
این بدین معنی ست که مخاطب شما باید برای نظر شما احترام ( در مفهوم گفتگوی روزمره یعنی قابل پذیرش بودن ) قائل نباشد

آره.
ما مخالف احترام به نظر هستیم.
ضمنا پارس های ما
نظرات شخصی ما نیستند.
سگ ها که صاحبنظر نیستند.
ما بارها نوشته ایم که حتی کلمه ای از حرف های (پارس های) ما مال ما نیست.
ما حمالان افکاریم.

۲
آیا این نتیجه ای ست که در انتشار دادن نظراتتان میخواهید ؟

نتیجه
گرفتنی است و نه خواستنی.
ما هیچ انتظاری از احدی نداریم.
سگ ها
به استخوانی خشنودند و به یک کاسه آب.
۳
هیچ نظری وجود دارد که شما برایش احترام قائل شوید ؟

ما اهل تحلیلیم و نه اهل تحریم و احترام.
ما پارس می کنیم، پس هستیم.

کسب و کار ما ترجمه تعریف مفاهیم فلسفی، سیاسی، سوسیولوژیکی و غیره
از عالی ترین و علمی ترین دایرة المعارف های مارکسیستی است.
ما ضمن ترجمه
تحلیل شان می کنیم.
تا حقیقت بهتر کشف شود.


طاهری
روزی روزگاری
دادن صفت پهلوی به همه چیز مد شده بود.
دل و جگر و قلوه فروش خیابان لاله زار تابلو زده:
دل و جگر و قلوه پهلوی.
حالا هم پشت هر چیز پالان تحفه «ایرانی» گذاشته می شود
من ـ زور از زندگی ایرانی چیست که تحفه نه طنز است؟


علف هرز زود بالا میاد ولی ریشه نداره
ماری

علف هرز ریشه ندارد؟
ذره ذره علف هرز ریشه دارد
به همین دلیل کندن و ریشه کن کردنش محال است.
علف هرز از این لحاظ شبیه روحانیت است.






بحث بر سر ساختار طبقاتی جامعه است.
همه نمی توانند نظر واحدی را بپذیرند
و
یا حداقل بفهمند
و
بعد متأسف باشند از اینکه نظرها متفاوتند



ابراز نظر
دال بر فرق بشر با خر است.
ابراز نظر و هماندیشی با همنوع
بهتر از چاقوکشی و فحاشی و ترور است.
تو اگر از شعر عرب خیلی خبر داری،
به عوض دادن عندرز حزب اللهی
بطلان کامنت ما را اثبات کن



کی سکنه کشور از تهیه نان بخور و بمیر رها بوده؟
شاعر هندوانه زیر بغل خود و امثال خود چپانده است.
ضمنا
بخش اعظم اشعار اهل قام ( شعرا)
فحاشی به همدیگر بوده است.
چه فحش ها که به ننه و همسرو خواهر و دختر همدیگر داده اند.



شاملو صلواة الله علیه
اولا
قیاس به نفس کرده است.
یکی از «پر طبل ترین» شعرا خود عالیجناب بوده است.
ضمنا
توان تحمل کمترین انتقاد منطقی را حتی نداشته است.
مثلا ترجمه «پابرهنه ها» ترجمه ای دلبخواهی بوده است و با متن مربوطه سازگار نبوده است.
کسی هم گفته است و شاملو به تته پته افتاده است.
ثانیا
کسی فحاش تر و بی شرم تر از شاملو نبوده است.
به محض چپ نگاه کردن به شعر و حرفش
طرف مقابل را توله سگ نامیده است و به من ستایی انتزاعی از کیسه خلیفه پرداخته است:
چخ (برو گمشو سگ کثیف)
تازه از مادر نزاده ام.
عمر جهانی بر من گذشته است.
و یا بدتر
هر منتقدی را شغالی گر (مبتلا به مرض گری ویا چکلی) و دیوانه و سگ قلمداد کرده است و خودش را ماه بلند و تندر در اسمان:

نشانه

شغالی
گَر
ماهِ بلند را دشنام گفت ــ
پیرانِشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند.

فرزانه در خیالِ خودی را
لیک
که به تُندر
پارس می‌کند،
گمان مدار که به قانونِ بوعلی
حتا
جنون را
نشانی از این آشکاره‌تر
به دست کرده باشند

هروئین چه کارها که نمی کند.



ممنون از راهنمایی.
روزی بهترین دوست ما
همین پیشنهاد شما را داد.
قرار شد یکی از کامنت های ما را به زبان به اصطلاح ساده و همه فهم تبیین دارد.
شما لطف کنید همین متن ساده را به زبان ساده تر بیان کنید و ببینیم و بیاموزیم.
به نظر ما
مختصرتر و ساده تر از این
نمی توان این اندیشه را تبیین داشت.
مسئله نه در فرم تبیین ما
بلکه در چیز دیگری است.
ضمنا
کسی پست ها را نمی خواند. خلایق دیگر دنبال اندیشه نیستند. دنبال عکس ثابت و سیارند تا وقت بگذرانند و خوش باشند. پارس های ما بهانه هایی برای خوداندیشی اند


"در دفتر زمانه فتـد نامش از قلـم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت"

خلقی که اهل قلم نداشته باشد، ناشناخته میماند.
مگر زبان هر خلقی را همه خلق ها می دانند تا اشعار و خرافات شعرایش را بخوانند و به وجود خلق مربوطه پی ببرند؟
ضمنا
نقش تعیین کننده در دیالک تیک شاطر و شاعر
از آن شاطر است.
می توان صدها سال قید شعر و شر و ور را زد
ولی نمیتوان چند ساعت قید نان را زد.
زدن قید نان به معنی زدن قید جان است




عجب اکاذیبی خلایق اختراع می کنند.
اولا
دعوت کردن از زنی برای تماشای حلق اویز شدن برادرش
نشانه فمینیسم (زنگرایی) فئودالی است و بعید است.
ثانیا
منصور
دیوانه بوده است و نه فردی عاقل و بالغ.
زندگی بزرگ ترین نعمت هستی است و کسی که با ادعای واهی خدایی
از زندگی صرفنظر میکند،
بدتر از نباتات و حشرات و حیوانات است
جزو مجانین است.



چرا مش کنفوسیوس؟
خدا
هم
در تحلیل نهایی
همان قانون است که طبقات حاکمه وضع می کنند و برای مشروعیت بخشیدن بدان و تحمیل بهتر
به نام خدا به خلایق قالب می کنند
خدا = انعکاس انتزاعی ـ آسمانی طبقات حاکمه.
رسول اکرم هم گفته است:
خلایق به دین ملوک شان می گروند.



معنی آزادی این است که فرد نباید هر کاری را بسان دیگر انجام دهد.
فرنگی

عجب تحریفی از مفهوم آزادی
فرنگیان دارند.
اتفاقا
معنی آزادی
شناخت ضرورت و یا جبر است
یعنی
شناخت قوانین و قانونمندی های عینی مربوطه و رعایت اکید آنها ست
و نه افتادن به دنبال دلبخواهی های خرکی و دل خوش کنکی.




تو فقط باید توقعات و انتظارات دیگران را برآورده سازی و نه توقعات خویشتن را.
فرنگی

مگر خود فرد
یکی از همان دیگران نیست.
مگر خود فرد به طاقچه بالا تعلق دارد؟
ضمنا
براورده سازی توقعات و انتظاهرات این و آن
نه امکان پذیر است و نه مصلحت.
این و آن می توانند توقعات و انتظارات شرم انگیز و تهوع انگیزی از همنوع نشسته در طاقچه بالا
داشته باشند
چه رسد به همنوعان نشسته در طاقچه پایین.



تو معنی کلیشه را نمیدانی.
ما می اندیشیم و پیش می رویم.
انسان ها حتما نباید محترم باشند.
محترم هم نیستند.
محترم چیست؟


  نزار قبانی
اگر در شطرنج یک مهره‌ی مونث وجود داشت، بدون شک پادشاه از عشق جان می‌باخت!
کسی نمی‌داند
چرا در شطرنج ملکه‌ای نیست،
و فقط یک پادشاه وجود دارد؟!
شاید برای این‌که
" زن "
شایسته نیست بازیچه قرار گیرد!

تار و پود «تفکر» تزار قپانی بند تنبانی است.
درست به همین دلیل سکنه جنقوری شیفته «عفکار» او هستند.
تزار قپانی
هنوز نمی داند که بزرگترین تزار روسیه
زن بوده است و اسمش کاترین کبیر بوده است.
اسامی تزارهای اروپا هم چه بسا الیزابت و غیره بوده است.

نزار قبانی





زندگی جبر است.
رؤیا

چرا؟
ساختار و خصلت زندگی و همه چیز دیگر از ذرات تا کاینات
دیالک تیکی است.
سعدی هم می دانست.
اگر همین اندیشه را فراگیری
گمراه نمی شوی
خردگرا می شوی و انشاء الله، خردمند.
گل و خار و گنج و مار و غم و شادی به هم اند
یعنی ساختار همه چیز دییالک تیکی است




هنر رنجاندن از آرتورشوپنهاور رو تمام کردم و قصد ندارم فعلا از شوپنهاور بخونم یهو دلتنگ نیچه شدم : ما از بودن در دامان طبیعت لذت می‌بریم. بیشتر بخاطر اینکه او نظری درباره‌ی ما ندارد. (فردریش نیچه ؛ انسانی، بسیار انسانی)
رویا

رؤیا در میان ۱۲۴ هزار پیامبر
پیرو حضرت جرجیس شده است که بدترین دشمنان عقل اندیشنده و بشریت زحمتکش و زنان اند.
وقتی سراغ زنان می روی، شلاق را فراموش نکن.
نیچه
دلیل لذت بردن بشر از بودن در طبیعت نه عدم ابرازنظر طبیعت نسبت به بشر
بلکه منشاء طبیعی بشر است.
طبیعت مادر بشر است و تا ابد خواهد بود
بشر موجودی نیمه ناتورال و نیمه سوسیال است




مرد یا زن همینکه همسر شوند عمر کوتاه آدمی را تبدیل به جهنم می کنند ؛ جسارت آدمی در ازدواج تباه میشود چون یکسر ماجرا میل به تصاحب گری دارد و آدمی در ازدواج به مثابه پرنده در قفس هیچ آواز شادی نخواهد خواند و در خشم نفس میزنند .
رؤیا

آره.
ولی فقط ازدواج نیست.
هر کار دیگری هم در دیالک تیک جبر و اختیار (ضرورت و آزادی) صورت می گیرد.
در ورای دیالک تیک چیزی وجود ندارد.
مثال:
نان در آوردن
هم
با تن در دادن به دیالک تیک جبر و اختیار امکان پذیر می گردد.
مثلا جسارت فرد بر باد می رود و او موش می شود و خاموش می شود.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر