۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۰, شنبه

«فنومنولوژی روح» هگل و مارکسیسم (۵)

 
هگل و مارکس
 در 
جمهوری خلق چین

«فنومنولوژی روح» هگل و مارکسیسم
راین هاردت یلین
سرچشمه:
توپوس
خدمات بین المللی به تئوری دیالک تیکی
 
برگردان 
شین میم شین 
 
 
 نیت اصلی هگل و مارکس اکنون، نشان دادن این حقیقت امر است که چیزهای بیگانه و عینی بوسیله خود سوبژکت ها ایجاد شده اند.

• در «فنومنولوژی روح» هگل نه ماهیت انسان بطور بیواسطه وجود دارد و نه بطور بیواسطه آزاد است، بلکه خود انسان باید آزادی را در روند طولانی خودگشتن در کشمکشی بدست آورد.

روح (و دقیقتر بگوئیم، سوبژکت اندیشنده (بازتابنده) به مثابه «شعور»، «روح»، «من») باید آزادی را در طی چالش و کشمکش پراتیکی و تئوریکی (عملی و نظری) با محیط زیست و خویشتن خویش به چنگ آورد و در ضمن، رفته رفته به حل تضاد سوبژکت ـ اوبژکت نایل آید:
عینی و مستقل ظاهری، سطح معینی از انقیاد روح است، روحی که این محدودیت ها را هنوز به مثابه گشتاورهای داربست خود نمی شناسد.

• این سفر با ایستگاه های (رباط ها، کاروانسراهای) موقتی اش از سطوح سه گانه زیر می گذرد:

۱
• در فرم سوبژکتیو به مثابه دانش فردی و شیئی

۲
• در فرم اوبژکتیو به مثابه دانش جامعه ای (اجتماعی) در مراحل منفردش

۳
• در فرم روح مطلق به مثابه آگاهی به وحدت شعور سوبژکتیو و شعور اوبژکتیو

• در شناخت مرحله به مرحله خصلت تشکیلی طبیعت و تاریخ، بیگانگی از طریق پایان دادن به چیزواره گشتن، گام به گام باز پس گرفته می شود و در پایان در چارچوب تئوری بی پایان، وساطت مطلق سوبژکت و اوبژکت در عام خودفرما (خودتعیینگر)، درک می شود که در جریان توسعه، خصلت سوبژکتی کسب می کند.

• ضمنا روح در طول سفر به خطه خویشتن خویش، در می یابد که نه تنها تاریخ، بلکه طبیعت نیز روح اند، یعنی اجزای روح مطلق برونی گشته اند و می توانند به روح بازگردانده شوند.

در قاموس مارکس، اما برعکس.

•  در قاموس مارکس، طبیعت به مثابه پیش شرط اصلی کنش انسانی، غیرقابل نفی می ماند.

در قاموس هگل، روح در نقطه پایانی نقشبازی هایش، یعنی در روح مطلق، که با شناخت ساختار ماهوی خویش، دوباره به خود می آید، به نقطه اوخ خودفرمائی انسانی دست می یابد. 
(مراجعه کنید به گئورگ لوکاچ، ص ۴۴۴)
• بیواسطگی بلحاظ منطقی تنظیم می شود و از نو پدید می آید و نمایش مسئله در «علم منطق» بطور سیستماتیک از نو تنظیم می شود و با «وجود» از نو آغاز می شود. 
(مراجعه کنید به هگل، ص ۵۲۴ ـ ۵۲۸، هانس هاینتس هولتس، «وحدت و تضاد»، جلد سوم، ص ۹ ـ ۲۵ ، لوکاچ، ص ۵۰۹، ۵۴۱)

بیگانگی در قاموس هگل عبارت از این است که روح مطلق در طبیعت و تاریخ برونی می شود (تجسم و یا جسمیت می یابد. مترجم)، ولی در گذر از درک این شیئیت یابی به مثابه شناخت ساختار خویشتن خویش دوباره به خود می آید.
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر