سایه های شب
فریدون توللی
ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون
جغد می خواند و کابوس ِ شب از وحشت ِ خویش
چشمها دوخته بر شعله ی شمعی بی نور
باد می غرد و می آورد آهسته به گوش
ناله ی جانوری گرسنه از جنگل ِ دور
آسمان تیره و سنگین چو یکی پاره ی سرب
می فشارد شب ِ هول افکن و بیم افزا را
می کشد دست، شب تیره به دیوار ِ جهان
تا مگر باز کند "روزنه ی فردا " را
می خورد گاه، یکی شاخه ی خشکیده به شاخ
وندر آن ظمت ِ شب می گسلد بند ِ سکوت
استخوان می شکند مرگ
تو گویی
ز حیات
یا تنی مرده، تکان می خورد اندر تابوت
خسته از طول ِ شب و رنج بیابان،
شبگرد
رفته در پای یکی کلبه ی فرسوده به خواب
چپق از دست رها کرده و بس اختر ِ سرخ
که روان در کف ِ باد است ز هر سو به شتاب
گاه، آوای مناجات ِ ضعیفی از دور
می زداید ز دل ِ غمزده زنگار ِ فسوس
می کند پارس سگی بر شبحی هول انگیز
خفته ای می جهد از خواب ز گلبانگ ِ خروس
در پلاسی سیه، آنجا به تبی گرم و سیاه
تن رها کرده و جان می سپرد بیماری
باد می نالد و در پت پت ِ غمگین ِ چراغ
سایه ی مرگ، نمایان شده بر دیواری
کودکی خفته، ز رؤیای شگفتی در خواب
آنچه از دایه شنیده است، به چشمش شده راست
غولی آویخته دم بر در ِ غاری تاریک
می زند نعره که «این بچه ی لجباز کجاست !؟»
گاه، در خش خش ِ پر همهمه ی برگ ِ درخت
رهزنی می جهد از گوشه ی دیوار به زیر
مادری می پرد از گریه ی طفلی از خواب
کودکی می مکد آهسته ز پستانی شیر
می جهد گاه، شهابی ز دل ِ سرد ِ سپهر
چون گمانی به دلی یا به سری سودایی
یا یکی قطره ی لغزنده و سوزان ِ سرشک
که تراوش کند از دیده ی نابینایی
در دل ِ تیره ی اصطبل، ستوری رنجور
می کشد شیهه و سم می زند آهسته به خاک
هیکلی می رود از گوشه ی باغی تاریک
روبهی می جهد از روزن ِ گوری نمناک
گاه، نالان ز بُن ِ کوچه، گدایی بیدار
سرفه ای می کند از رفتن پایی موهوم
شیونی گرم به پا می شود از خانه ی دور
آتشی سرد برون می جهد از خنده ی بوم
دور، آنجا به سر کوه، یکی شعله ی سرخ
می زند چشمک و می افسردش گاه شرار
اهرمن بسته مگر دیده به تاریکی شب
یا ستاره است که خون می دودش بر رخسار؟
دختری، گاه ز بی تابی ِ عشقی جانسوز
می شکافد دل ِ شب را به قدم های خموش
سایه ای زیر ِ بلوطی کهن، اندر خم ِ راه
دست می گیرد و می افشردش در آغوش
گاه، زندانی ِ فرسوده ای از محنت و رنج
می کشد نیمشبان رشته ی ناقوس ِ سکوت
می رود شیون ِ ماتم زده ای تا به سپهر
می شود زاری ِ دلسوخته ای تا ملکوت
شاعری، در بر ِ شمعی، سر ِ شوریده به دست
می زند خط به سر ِ بیتی و می خواند باز
چشم ِ افسونگری از موج ِ غم آلود ِ خیال
می درخشد به ضمیرش، چو یکی چشمه ی راز
گاه، آهنگ ِ غم انگیز ِ سه تاری آرام
می کند قصه ز بیتابی ِ دلباخته ای
یا که در شرشر ِ خواب آور ِ جوی از سر ِ بید
می زند نغمه به تاریکی ِ شب فاخته ای
در یکی حجره ی آراسته، در نور ِ بنفش
سیر و آسوده فروخفته توانگر به پرند
لیک در حسرت ِ نان، گرسنه، بر توده ی کاه
جوع، دل می گزدش در شب ِ تاریک و بلند
گاه، شیطان ز سیه کاری ِ خود سر خوش و مست
دل تهی می کند از قهقهه ای ناهنجار
رعد می غرد و می پیچدش آواز به کوه
برق می خندد و می ریزدش از خنده شرار
نرم نرمک، ز درخشندگی ِ اختر ِ صبح
می رود مستی و می کاهدش از رونق و تاب
می شود سینه ی شب باز، چو دودی ز نسیم
می شود پرده ی غم دور، چو بادی ز سراب
ناگه از کوره ی خورشید یکی اخگر ِ سرخ
می پرد موج زنان بر سر ِ کهسار ِ کبود
کبک می خواند و شب می رود آهسته به راه
صبح می خندد و قو می رود آهسته به رود.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر