۱۳۹۸ آبان ۱۹, یکشنبه

سیری در اشعار فریدون توللی (اندوه شامگاه) (۱۹)

 
اندوه ِ شامگاه 
فریدون توللی

ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون

کیست این مرده که در روشنی ِ شامگهان
تکیه داده است بر آن ابر و نشسته است به کوه
 
بسته از دور به جان دادن ِ خورشید نگاه
وز گرانباری ِ خاموش ِ طبیعت به ستوه؟

خیره بر زردی ِ شادی کش و دلگیر ِ غروب
زار و افسرده فرو رفته در اندیشه ی گرم
 
پای آویخته از کوه و در آن توده ی برف
استخوان می کشدش شعله و می سوزد نرم؟
 
سینه داده است تهی چون قفسی در ره ِ باد
آرزومند ِ دلی تا کشد از سینه خروش
 
لیک دیری است که در سردی و خاموشی ِ مرگ
دلش از کار فرومانده و خون مانده ز جوش؟ 

راست، چون روزنی از مرگ به غوغای ِ حیات
دنده هایش ز دل ِ ابر ، پدید است به چشم
 
باد می توفد و در هر نفسش بر سر و روی
برف می بارد و می آردش آزرده به خشم
 
خسته از مرگ، در اندیشه ی مرگی است که باز
بار ِ اندوه فرو گیردش از تیره ی پشت
 
رنجه از زیر و بم موج ِ گریزان ِ فنا
دست می ساید و بر جمجمه می کوبد مشت
 
قرص ِ خورشید، چو شمعی به دم ِ بازپسین
نرم، در شعله ی خود می سپرد جان به فسوس
 
آفتاب از سر کهسار چنان است که روز
در گذرگاه ِ شب، آویخته باشد فانوس
 
او نشسته است همانگونه بر آن توده ی برف
بسته از خلوت ِ تاریک ِ افق دیده به نور
 
یاد می آورد از تلخی ِ جان دادن ِ خویش
اندر آن نیمه ی پاییز، در آن جنگل ِ دور
 
می کشد آه، ولی دیر زمانی است که آه
منجمد گشته و افسرده در آن سینه ی سرد
 
می زند بانگ، ولی حنجره ای نیست که بانگ
زان به گوش آید و تسکین دهدش آتش ِ درد
 
روز رفته است و یکی پرتو ِ نارنجی ِ گرم
راه گم کرده و تابیده بر آن ابر ِ کبود
 
می درخشد شفق از آبی ِ غمگین ِ سپهر
همچو نیلوفر ِ نو خاسته بر ساحل ِ رود
 
سایه ای گمشده، در جستجوی پیکر ِ خویش
می رسد خسته و می ایستد آنجا به درنگ
 
می رود مرده که در بر کشدش از سر ِ شوق
لیک می لغزد و می اوفتد از قله به سنگ
 
چون سبویی که در افتد ز کف ِ باده پرست
بندش از بند جدا می شود از لغزش ِ گام
 
می رمد سایه و در تیرگی ِ سرد ِ سپهر
شب فرو می کشدش همچو یکی قطره به کام
 
مرده، مرده است و کنون بر سر آن غمزده کوه
استخوانی است پراکنده از او بر سر ِ برف
 
آرزوئی است که جوشیده ز ناکامی ِ سرد 
انتظاری است که تابیده ز تاریکی ِ ژرف 
 
پایان
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر