۱۳۹۹ آذر ۱۷, دوشنبه

نامه رسان کوچولو و فراموشکاری!

نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی

 Der Fünfliber zeichnet sich zwar noch auf dem Couvert ab, angekommen ist es aber leer: So sieht der Brief aus, den eine Leserin verschickt hat.قصص نامه رسان کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    هر روز صبح، نامه رسان کوچولو صندوق های پست را خالی می کند و در نظم و انضباط کاری چنان دقیق است که ساعت شهرداری.

 

·    «نامه رسان کوچولو آمد!»، نامه رسان کوچولو داد می زند و می بیند که مردم چشم به راهش بوده اند.

 

·    روزی از روزها ـ اما ـ می بایستی روند و روال کار از قراری دیگر باشد.

 

·    شباهنگام باد وزیده بود، باید دلنشین و آرامبخش.

 

·    و پرده های اتاق نامه رسان کوچولو پر از باد گشته بودند.

·    و سحرگاهان، بهار آمده بود.

 

·    نامه رسان کوچولو ـ به زودی ـ متوجه ماجرا شد.

 

·    جوراب های پشمی کلفت خود را کند و بیرون رفت.

 

·    صندوق های پست را خالی کرد و نامه ها را ـ البته و صد البته ـ   با خود برداشت و تصمیم داشت ـ مثل همیشه ـ به آدرس های مربوطه برساند.

 

·    درخت ها برگ های بسیار کوچولو آورده بودند و ابرهای سپید در جاده های آسمان ـ بسان خرگوش ها ـ پشت سر یکدیگر می دویدند.

 

·    «چه خوب!»، نامه رسان کوچولو با خود گفت و از رفتن باز ماند تا نیلوفری را تماشا کند که از میان کاشی ها سر برمی کشید.

 

·    گربه ها زیر آفتاب نشسته بودند و دست و صورت خود را تمیز می کردند.

 

·    زن ها کلاه های گلدار بر سر داشتند و بچه ها تاب بازی می کردند.

 

·    نامه رسان کوچولو ـ ناگهان ـ چشمش به پروانه بسیار زیبائی افتاد.

 

·    چون در شهر همانقدر به ندرت می توان پروانه دید که در آفریقا آدمبرفی دیده می شود، نامه رسان کوچولو نامه های پستی را به کلی فراموش کرد و به دنبال پروانه افتاد.

 

·    نامه رسان کوچولو از خیابان اصلی عبور کرد، از میان ماشین ها عبور کرد، از بازار سبزی فروشی گذشت، از کنار چاه های آب گذشت، از چهارده کوچه و برزن گذشت و به پارک شهر رسید.

 

·    در پارک شهر معرکه نوبهار برپا بود:

 

·    هوای پارک به عطر گل و شکوفه معطر بود.

 

·    طاوس ها چترهای شکوهمندشان را برافراشته بودند، اردک ها دایره می چرخیدند و سنجاب ها ضربه بر شاه بلوط ها می کوبیدند.

 

·    «بهار آمده است!

·    بهار آمده است!»، پرنده ها می گفتند.

 

·    بهار مستی آور آمده بود و نامه رسان کوچولو چنان از خود بی خود گشته بود که بیدی را بغل کرد.

 

·    دمی چند به دنبال پروانه راه افتاد، ولی ناگهان احساس خستگی به او دست داد.

 

·    شاید علت خستگی اش این بود که او از فرط تعجیل کفش هایش را غلطی پوشیده بود:

·    کفش راست را به پای چپ و کفش چپ را به پای راست.

 

·    در هر حال، نامه رسان کوچولو زیر شاخه پر شکوفه ای دراز کشید و خوابش برد.

 

·    ناگهان وزش باد بهاری گستاخی او را از خواب بیدار ساخت.

 

·    وقتی نامه رسان کوچولو چشم باز کرد، نامه های پستی را دید که در هوا پراکنده اند.

 

·    «کمک! کمک!»، نامه رسان کوچولو داد زد.

 

·    پرنده ها مددخواهی نامه رسان کوچولو را شنودند و نامه ها را از دست باد ربودند و طولی نکشید که خورجین پست دوباره از نامه ها پر شد.

 

·    «ممنون پرنده ها، ممنون!»، نامه رسان کوچولو گفت و شتابان به شهر بر گشت.

 

·    «حالا به مردم چه جوابی باید داد؟»، نامه رسان کوچولو با خود گفت.

 

·    آنگاه فکری به خاطرش خطور کرد.

 

·    «نامه رسان کوچولو با پست ظهر آمد!»، نامه رسان کوچولو داد زد.

·    و مردم در گوش یکدیگر به زمزمه گفتند:

·    «ببین، نامه رسان کوچولو چه چالاک است!

·    حالا پست ظهر را هم می آورد!»

 

·    بدین طریق ماجرای نوبهار نامه رسان کوچولو نیز عاقبت خوبی داشته است.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر