قصص نامه رسان کوچولو
جینا روک پاکو
· هر روز صبح، نامه رسان کوچولو صندوق های پست را خالی می کند و در نظم و انضباط کاری چنان دقیق است که ساعت شهرداری.
· «نامه رسان کوچولو آمد!»، نامه رسان کوچولو داد می زند و می بیند که مردم چشم به راهش بوده اند.
· روزی از روزها ـ اما ـ می بایستی روند و روال کار از قراری دیگر باشد.
· شباهنگام باد وزیده بود، باید دلنشین و آرامبخش.
· و پرده های اتاق نامه رسان کوچولو پر از باد گشته بودند.
· و سحرگاهان، بهار آمده بود.
· نامه رسان کوچولو ـ به زودی ـ متوجه ماجرا شد.
· جوراب های پشمی کلفت خود را کند و بیرون رفت.
· صندوق های پست را خالی کرد و نامه ها را ـ البته و صد البته ـ با خود برداشت و تصمیم داشت ـ مثل همیشه ـ به آدرس های مربوطه برساند.
· درخت ها برگ های بسیار کوچولو آورده بودند و ابرهای سپید در جاده های آسمان ـ بسان خرگوش ها ـ پشت سر یکدیگر می دویدند.
· «چه خوب!»، نامه رسان کوچولو با خود گفت و از رفتن باز ماند تا نیلوفری را تماشا کند که از میان کاشی ها سر برمی کشید.
· گربه ها زیر آفتاب نشسته بودند و دست و صورت خود را تمیز می کردند.
· زن ها کلاه های گلدار بر سر داشتند و بچه ها تاب بازی می کردند.
· نامه رسان کوچولو ـ ناگهان ـ چشمش به پروانه بسیار زیبائی افتاد.
· چون در شهر همانقدر به ندرت می توان پروانه دید که در آفریقا آدمبرفی دیده می شود، نامه رسان کوچولو نامه های پستی را به کلی فراموش کرد و به دنبال پروانه افتاد.
· نامه رسان کوچولو از خیابان اصلی عبور کرد، از میان ماشین ها عبور کرد، از بازار سبزی فروشی گذشت، از کنار چاه های آب گذشت، از چهارده کوچه و برزن گذشت و به پارک شهر رسید.
· در پارک شهر معرکه نوبهار برپا بود:
· هوای پارک به عطر گل و شکوفه معطر بود.
· طاوس ها چترهای شکوهمندشان را برافراشته بودند، اردک ها دایره می چرخیدند و سنجاب ها ضربه بر شاه بلوط ها می کوبیدند.
· «بهار آمده است!
· بهار آمده است!»، پرنده ها می گفتند.
· بهار مستی آور آمده بود و نامه رسان کوچولو چنان از خود بی خود گشته بود که بیدی را بغل کرد.
· دمی چند به دنبال پروانه راه افتاد، ولی ناگهان احساس خستگی به او دست داد.
· شاید علت خستگی اش این بود که او از فرط تعجیل کفش هایش را غلطی پوشیده بود:
· کفش راست را به پای چپ و کفش چپ را به پای راست.
· در هر حال، نامه رسان کوچولو زیر شاخه پر شکوفه ای دراز کشید و خوابش برد.
· ناگهان وزش باد بهاری گستاخی او را از خواب بیدار ساخت.
· وقتی نامه رسان کوچولو چشم باز کرد، نامه های پستی را دید که در هوا پراکنده اند.
· «کمک! کمک!»، نامه رسان کوچولو داد زد.
· پرنده ها مددخواهی نامه رسان کوچولو را شنودند و نامه ها را از دست باد ربودند و طولی نکشید که خورجین پست دوباره از نامه ها پر شد.
· «ممنون پرنده ها، ممنون!»، نامه رسان کوچولو گفت و شتابان به شهر بر گشت.
· «حالا به مردم چه جوابی باید داد؟»، نامه رسان کوچولو با خود گفت.
· آنگاه فکری به خاطرش خطور کرد.
· «نامه رسان کوچولو با پست ظهر آمد!»، نامه رسان کوچولو داد زد.
· و مردم در گوش یکدیگر به زمزمه گفتند:
· «ببین، نامه رسان کوچولو چه چالاک است!
· حالا پست ظهر را هم می آورد!»
· بدین طریق ماجرای نوبهار نامه رسان کوچولو نیز عاقبت خوبی داشته است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر