۱۳۹۹ دی ۲, سه‌شنبه

سیر و سرگذشت سیرک بلونی (۴)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

کلاودیا بلیط سیرک می خرد و با میکائیل آشنا می شود.

 

·    ساعت سه بعد از ظهر نمایش شروع می شود.

 

·    وقتی که کلاودیا وارد چادر سیرک می شود، قلبش از هیجان و شادی طبل می کوبد.

 

·    او یکبار در تلویزیون سیرکی را تماشا کرده است.

 

·    شیری وارد صحنه شده بود که غرش هراس انگیزی داشت.

·    اینجا اما طور دیگری است.

 

·    اینجا نه فقط می توان سیرک را دید و شنید، بلکه علاوه بر آن می توان بوئید.

 

·    اینجا سیرک را می توان حتی اندکی لمس کرد.

 

·    موسیقی بلندی منطقه سیرک را در بر گرفته است و خورشید بی تابانه می تابد.

 

·    بدین طریق، چمنزاری که در آن واگن ها و چادر عظیم سیرک قرار دارد، خشک می شود.

 

·    اندکی مانده به ساعت سه بعد از ظهر، بچه ها از همه سو می آیند.

 

·    تعدادی بزرگسال هم در میان بچه ها به چشم می خورد.

 

·    کلاودیا یک سکه پنج مارکی را محکم در دست گرفته است.

 

·    سکه پنج مارکی را پدرش به او داده است.

 

·    قیمت بلیط ورود به سیرک چهار مارک است.

 

·    کلاودیا یک مارک برای بستنی دارد.

 

·    امروز چنین روز خوب و زیبائی است.

 

·    کلاودیا با دیدن بلیطفروشی سیرک دچار حیرت می شود.

 

·    در آنجا بزرگسالی نایستاده تا بلیط ورود به سیرک را بفروشد.

·    بلیطفروش سیرک پسرکی است.

·    او تقریبا همسن کلاودیا ست!

 

·    کلاودیا هنوز نمی داند که اسم پسرک میکائیل است.

 

·    کلاودیا سکه پنج مارکی را در پنجره دکه بلیط فروشی می گذارد.

 

·    قبل از اینکه میکائیل سکه را بردارد، سکه شروع به چرخش می کند.

 

·    کم مانده بود که سکه به پائین بیفتد.

 

·    میکائیل اما با چالاکی سکه را در هوا می گیرد.

 

·    میکائیل به روی کلاودیا می خندد و کلاودیا نیز خنده او را با خنده پاسخ می دهد.

 

·    «پسر واقعا سر حالی است!»، کلاودیا می اندیشد، وقتی که بلیط به دست به سوی چادر سیرک می رود.

 

·    قلبش دوباره از هیجان و شادی طبل می کوبد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر