۱۳۹۶ تیر ۲۶, دوشنبه

یاد داشت های پراکنده آواره ای از بیغوله عه «هورا» و عا «شورا» (۱۱)




جمعبندی
 از

 میم حجری

  

 فروغ فرخزاد
۱
سخن
از
پچ پچ ترسانی
در
ظلمت
نیست.
سخن
از 
روز
 است
و
هوای تازه
و
اجاقی
که
در آن،
 اشیاء 
ـ بیهوده ـ
می سوزند
و
زمینی
که
ز کشتی دیگر بارور است
و
تولد
و
تکامل
و
غرور
 
سخن
از
دستان عاشق ما 
ست
که
پلی
از 
پیغام عطر و نور و نسیم
بر
فراز شب ها ساخته اند.
۲
مرا
تبار خونی گل ها
به
زیستن
متعهد کرده است.
تبار خونی گل ها
می دانید؟

*****
 هدیه
من
از
نهایت شب 
حرف می زنم
من
از
نهایت تاریکی
و
از 
نهایت شب 
حرف می زنم.
اگر
به 
خانه ی من 
آمدی،
برای من
ای مهربان،
چراغ
بیاور
و
یک دریچه
که
از آن،
به 
کوچه خوشبخت 
بنگرم.
ادامه دارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر