۱۳۹۶ تیر ۲۸, چهارشنبه

سیری در شعر «سایه ها» از فروغ فرخزاد (۱)


سایه ها
فروغ فرخزاد
 
شب به روی جاده نمناک
سایه های ما
ز ما
ـ گوئی ـ
گریزانند

دور از ما
در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد،
ـ سرد و سنگین ـ
بر فراز شاخه های تاک،
سوی یگدیگر
ـ به نرمی ـ
پیش می رانند.

شب به روی جاده نمناک
در سکوت خاک عطرآگین
ـ ناشکیبا ـ
گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما
همچو گل هائی که مستند از شراب شبنم دوشین

گوئی آنها در گریز تلخ شان از ما
نغمه هائی را که ما هرگز نمی خوانیم،
نغمه هائی را که ما با خشم،
در سکوت سینه می رانیم،
زیر لب با شوق می خوانند.

لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی ها شان
از جدائی ها و از پیوستگی ها شان،
جسم های خسته ما 
در رکود خویش
زندگی را شکل می بخشند.

شب به روی جاده نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود:
«زندگی آیا درون سایه ها مان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»

از هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزیده در امواج تاریکی،
سایه من کو؟

«نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم»
سایه من کو؟
سایه من کو؟

من نمی خواهم
سایه ام 
 را
 لحظه ای از خود جدا سازم

من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبر ها
یا بیفتد
ـ خسته و سنگین ـ
زیر پای رهگذر ها

او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بسته ی در ها؟

او چرا باید بساید تن
بر 
در و دیوار هر خانه؟

او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!

آه،
ای خورشید
سایه ام را از چه از من دور می سازی؟

از تو می پرسم:
«تیرگی درد است یا شادی؟
جسم زندان است، یا صحرای آزادی؟

ظلمت شب چیست؟
شب،
سایه ی روح سیاه کیست؟

او چه می گوید؟
او چه می گوید؟»

خسته و سرگشته و حیران
می دوم در راه پرسش های بی پایان

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر