مریم بهاری
ویرایش
از
مسعود بهبودی
۱
تو دلم عروسی گرفته بودم .
مخصوصا آبا رو تیرکردم که امروز بریم مریض خانه .
آبا گفت:
اگر اینطوره که میگی، خیرالله خان، بهتره که برگردیم.
فورا میانه راگرفتم.
نه آبا.
دیروز از حرفهای مدیر و ناظم مدرسه دستگیرم شد
که امروز آخرین روز ویزیتش تو بیمارستانه
میخواد بره فرنگ.
میگن دستش شفا ست .
حتمی نتیجه میگیری.
دخترک
دنبال بهانه می گردد
تا
از
شر حجاب دست و پا گیر
خلاص شود.
۲
خدا کنه،
طبیب هردردی خدا ست، دکترها وسیله هستند
این دو جمله ننه بزرگ
سرشار از اندیشه و باور است:
حکم (جمله، اندیشه) «خدا کنه»
حکمی دوپهلو با معنای دوگانه است:
هم
در
رابطه با باور رایج در جامعه است
که
دست پزشک شفا
ست.
منظور ننه بزرگ
اولا
می تواند
این باشد
که
خدا کند که دستش شفا باشد.
ثانیا
می تواند
بدان معنی باشد
که
خدا
شفابخش
است
و
نه
پزشک.
حکم (جمله، اندیشه، باور) بعدی
توضیح تئولوژیکی (فقهی) همین ایده و اندیشه است:
شفابخش
خود خدا
ست.
پزشک
وسیله خدا
ست.
۲
طبیب هردردی خدا ست، دکترها وسیله هستند
این ادعای ننه بزرگ
خرافه رایجی در جامعه فئودالی بوده است.
بدین طریق
دیالک تیک خدا ـ وسیله ـ آماج،
به
شکل دیالک تیک خدا ـ پزشک ـ شفا بسط داده می شود.
در
غیر این صورت
رفتن به بیمارستان و مطب
بی معنی خواهد بود.
تئولوژی
(مذهب، فقه، شریعت)
مملو از این جور ترفندها ست
تا
جامعه
مختل
و
خرافه
رسوا
نشود.
در
غیر این صورت
تجربه
خرافه
را
و
همراه با خرافه
خدا
را
و
اعتقادات مذهبی
را
از
عرصه به در خواهد راند:
وقتی
با
خوردن قرصی
دردی
که
هفته ها دمار از روزگار بیمار در آورده،
تسکین یابد،
پزشک و دارو
برتر و قوی تر و مؤثرتر از خدا محسوب خواهند شد.
۳
رسیده بودیم به میدان حسن آباد.
ناگهان یکی ازاسبها روی دوپا بلند شد.
خیرالله با صداهایی که از دهان در می آورد
سعی داشت اسبهارا آرام کند.
دو سرباز به کمک خیرالله آمدند، اسبها را آرام کردند.
یکی از سربازها رو به خیرالله کرد وگفت:
خانمهارا تو این نا آرامیها چرا بیرون آورده ای؟
مگر نمیدانی همه باید بی حجاب در شهر تردد کنند؟
هم
همیشه
از
همین قرار
است.
مأمور دولتی
به
توبیخ نوکر
کمر برمی بندد
و
نه
ارباب.
انگار
ننه بزرگ و دخترک
آدم آهنی اند که خیرالله حجاب سرشان کرده است و بیرون آورده است.
خیلی جاها
وقتی
میان اعضای طبقه حاکمه
مشاجره
در می گیرد،
به
لت و پار کردن نوکرهای همدیگر
کمر برمی بندند.
مبارزه طبقاتی
هزاران فرم دارد.
این
یکی
از
رایج ترین و بی شرمانه ترین فرم های آن
است.
ننه بزرگ
فراست طبقاتی شگرفی
دارد.
به
همین دلیل
پیشدستی
می کند
تا
خطای مأمور دولتی
را
تصحیح کند:
میدانیم
ولی چاره نداریم.
دارم میرم مریض خانه حالم بَده.
این بدان معنی
است
مقصر
نه
خیرالله،
بلکه
ارباب خیرالله
است
که
معذور
است.
۴
جوان تو چشمهایت را ببند .
شتر دیدی ندیدی.
این
پیشنهاد و توصیه ننه بزرگ
به
مأمور
اما
بودار
است:
عضو طبقه حاکمه
مأمور دولت خود
را
به
قانون شکنی
ترغیب می کند.
ننه بزرگ
احتمالا
احتیاط می کند.
تا
اگر
نوه اش
دهن لقی کرد، لوش داد و همسرش باخبر شد،
عذری
داشته باشد.
۵
تو دلم داشتم خدا خدا میکردم مأموران بی خیال ما نشوند و چادراز سرمان بردارند،
ولی با چرب زبانی آبا، شاید از راه درمیشدند و ندید میگرفتنمان و آرزوی بی چادر و چاقچور راه رفتن درشهر را روی دلم میگذاشتند.
اکنون
معلوم می شود
که
دخترک
ذره ای ایمان به خرافات مذهبی
ندارد.
یعنی
تربیت تئولوژیکی
ندیده است.
یعنی
هراسی از آتش دوزخ
در
دل
ندارد.
اعضای خانواده های اشرافی
از
همین قرارند.
در
رمان دائی جان ناپلئون
هم
قضیه از همین قرار است.
مذهب
ایده ئولوژی
است
و
نه
ایمان مبتنی بر اعتقاد.
۶
ما ماموریم ومعذور، بقیه راه را باید بی حجاب بروید.
انشاالله خداشفای تان دهد.
آخ که چه قند ی توی دلم آب می کردند،
بخصوص که زیر
چادر، لباس مخمل ونوسی که برای جشن عروسی طلعت دوخته بودم را پوشیده و
موهایم را مدل سبدی بافته و سنجاق طاووس نگین داری
که
خاله نصرت از سفرفرنگ آورده بود
به
گیسوانم
آویخته
و
گوش به فرمان کشف حجاب بودم
ولی فرمان صادر نمیشد.
گفتم:
آبا جان اینها سربازهستند، اگر چادرهای مان را در نیاوریم
توبیخ شان میکنند.
۶
جَخ،
تو یکی حرف نزن،
تا برگردیم خونه
به خدمتت برسم .
دخترک
را
مثل کف دستش
می شناسد
و
می داند
که
چه
آب زیرکاهی
است.
ولی خودش هم احتمالا تئاتر بازی می کند.
۷
همچنان که آبا و سربازها و خیرالله مشغول بگو مگو بودند،
فردی نظامی که از دور نظاره گر ماجرا بود، کم کم به ما نزدیک شد.
جوانی بود، بلندبالا ، خوش قیافه ، چکمه های بلندی به پا داشت
و
یک تعلیمی به دست راستش، که گاهی به چکمه اش میکوبید
و
این حرکت به جذابیتش می افزود.
نگاهی به ما که هنوز درون کالسکه بودیم انداخت وگفت:
خانمها دستور از بالا ست و لازم الاجراء.
اگر برخورد دخترک
را
در
رابطه با سربازان و افسر
مورد مقایسه قرار دهیم،
به
شعور طبقاتی ـ اشرافی ـ فئودالی دخترک
پی می بریم:
دخترک
کمترین اعتنایی به جذابیت سربازان
نداشته است.
انگار
آنها
نه
آدم
بلکه
مترسک سخنگو
بوده اند.
اما
وقتی سر و کله یکی از اعضای طبقه حاکمه
پیدا می شود،
غریزه تیزهوش طبقاتی
در
طرفة العینی
اکتیو می گردد
و
جذابیت افسر جوان
هوش از دخترک می رباید.
جوانی بود، بلندبالا ، خوش قیافه ، چکمه های بلندی به پا داشت
و
یک تعلیمی به دست راستش، که گاهی به چکمه اش میکوبید
و
این حرکت به جذابیتش می افزود.
رمان جنگ و صلح لئو تولستیوی
سرشار از این حالی به حالی شدن های دخترکان اشراف فئودال
است.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر