ویرایش و تحلیل
از
یدالله سلطان پور
همه عمر
برندارم سر از این خمار مستی
برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو
نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم
ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن، به
که تحیتی (احوال پرسی) نویسی و هدیتی (هدیه ای) فرستی
دل دردمند ما را که اسیر تو ست،
یارا
به وصال مرهمی نه،
چو به انتظار خستی (مجروح ساختی)
چو به انتظار خستی (مجروح ساختی)
نه عجب که قلب دشمن، شکنی به روز هیجا (جنگ)
تو
که
قلب دوستان را به مفارقت (دوری) شکستی
که
قلب دوستان را به مفارقت (دوری) شکستی
برو
ای فقیه دانا
به خدای بخش، ما را
تو و زهد و پارسایی
من و عاشقی و مستی
من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد
به، از آن
که
خود پرستی
به، از آن
که
خود پرستی
چو زمام بخت و دولت
نه، به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق تو ست، سعدی کم خویش گیر و رستی
ویرایش
از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر