۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

تالاب رؤیاها (3) (بخش آخر)


دکتر اسعد رشیدی
(۲٣-۱۰-۱۹٨۹)
« تالاب رؤیاها» نزدیک به ‌بیست سال پیش سروده ‌شده ‌است
چندی پیش در لابلای "یادداشت های از یاد رفته‌‌" آن را بازیافتم
پس لرزه‌ های روحی حاصل از جنایات هولناک رفته بر زندانیان سیاسی تابستان ۶۷ (که ‌عزیزانی از میان ایشان را از دور و نزدیک می شناختم و دوست می داشتم) تا مدت ها در بُهت و حیرت مرا در خود فرو بُرد
شگفت از ددمنشی انسان واره‌هایی که ‌دست در خون های گرامی شُسته ‌بودند، چون کابوس شبانه‌، سال ها بر جسم و روحم سنگینی می کرد
تاب آوردن درد های غم افزا و بر آمدن از پس این رنج جانفرسا را تنها می توانستم با تبلور کلماتی که ‌در تالاب رؤیاها فراهم آمده ‌بود، از سر بگذرانم
اما دریغ، این زخم کاری که ‌سینه ‌و پهلوی واژه‌ها را شکافته ‌بود، همچنان گرم وخونچکان باز است
سرچشمه:
ئیرما
http://irma-a.blogspot.com



• باورکن
• منظرگاهی که‌ به ‌آن خیره ‌می نگریستی
• خانه‌ات نبود

• آنجا،

• ساعات مرگ خویش می بافتی
• و بافه ‌می کردی
• خرمن رؤیاهایت را

• بی آنکه ‌حریق زودرس را

• انتظاری طولانی کشیده ‌باشی.

• آه!

• انسان فروتن،

• انسان سرگشته ‌ای که دریا را
• به‌ جستجوی همزادش می گشت،
• تخته ‌پاره‌ غریقی یافت
• با باریکه‌ های خون بر آن

• آنجا،

• که‌ طوفان به ‌شتاب از کنارش می گذشت.

• نه‌، نه،‌ نخواستی
• از آنچه «واقعیت» بود
• تا حقیقت تو را هدیتی ببخشاید
• از رازهای فنا ناپذیر.

• ـ بمیرم با چشمانی باز
• پرده‌ ها را کناری زده ‌ام
• سایه‌ ها را دشمنی تاریخی ـ

• آنان فریادکشیدند:
• ـ شقایق ها بردار کنید
• و ماه‌ را فراز آرید
• که‌ زیبائی را حقیر می شمارد ـ

• انسان دورغین
• زنده ‌ماندی که‌ همین رابگویی؟

• و تو را چه ‌بخشیدند!

• از خواندن بازپس آوازهایت بازت داشتند

• کلماتی سپردند
• تا رنج ها راصیقل دهد
• باژگونه ‌ترانه ‌ای بسازی

• با انعکاس تیره ‌ی سپده ‌دمان،

• آنان تو را

• سیمان و سنگ ارزانی داشتند
• تا دیوار بلند آزادی را بسازی!

• آه‌!
• چه‌ معصیت جبران ناپذیری است آزادی،
• زندانی بی پناهی
• که‌ خشت ندامتگاه‌ خویش بالا می برد
• طناب دار خویش می بافد!

• زمان رها شده ‌است
• از مداری سرگردان
• افتاده ‌در تالاب رؤیاها
• و چه ‌موهن است
• ترانه ‌و آزادی!

• با اینهمه‌ می خواهند هنوز زنده ‌بمانی؟


• ماه ‌ بر آسمان
• ستاره ‌از پی ستاره ‌فرازمی آید.

• چه‌ می خواستی؟
• چه ‌یافتی!

• در واپسین ثانیه ‌ها:

• ـ من مرگ را

• به ‌اشارتی تلخ پاسخ گفته‌ ام
• پرتو تابناک آفتاب را
• بر مدار بی وقفه‌ ی زندگی می گردانم
• تاچراغ خانه ‌ام باشد ـ

• اینک،
• مردانی باز آمده‌ اند
• خسته ‌و عبوس
• بی هیچ دسته ‌ی عزاداری
• به ‌خاک می سپارند جنازه‌ها را
• در تاریکی و فراموشی.

• آه‌!
• قرن ها گذشته ‌است
• قرن ها از رؤیاهائی که ‌در خاک شدند
• بی هیچ زمزمه ‌ای
بی هیچ هیاهویی!

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر