۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

سیری در شعری از مسعود دلیجانی (1)

و هر شیارِ رنجی بر کفِ دستِ عشق ورزانت «نشانه ای است از گنجی به یغما رفته»، که چهره ی تمامی زمین را بر افروخته می کند از التهابِ خشمی گرم، «که تنها به تولدی می اندیشد، دیگرگون!»

مسعود دلیجانی
بی سکون در شور
سرچشمه:
http://masouddelijani.blogfa.com


• من که بی لحظه ای سکون،
• ـ پر شور!
• همچو دریا، مدام در تب و تاب
• «عشق ورزیده ام
• به عشق ورزیدن»

• بی آنکه از خاک بگریزم
• و در گمگشته خیالی موهوم
• ـ سرگردان!

• عطر بارزِ شکفتن را
• با فراخنای آسمان
• درآمیزم

• «از نیش و نوشِ عشق
• لبریز بوده ام
• لبریز.»

• و با آنکه عشق
• چون طوفانی پیچنده
• پیچان در امواجی مدام روینده
• حجمی عظیم از جنونِ شیدایی اش را
• بر جداره هایِ درونیِ پوستم می کوبید

• با نعره ای به خویشتن
• فریاد بر کشیدم:
• «دریاب!
• که از عشق بری بوده ای
• بری!»

• هنگام که پیچشِ گیسوانت را دیدم
• که در تمامیِ تارهایِ مویش
• پیچ و تابِ رویش بود و
• تقلایِ نو شدن
• «بی آنکه از ریشه بگریزد»

• و مهرِ بلورینِ چشمانت را
• که با هر رنجی نشسته بر چشمانِ کار
• رفاقتی داشت دیرپا
• «تا اندام سرمایه را بلرزاند»

• و گلی سرخ فام
• آذین بندِ پیراهنت
• که دریغا!
• در بندِ سیمی بود
• از خارهایِ دهشت

• که زدودنش
• با بارشِ هزاران گلوله بر سینه ات
• همراه بوده است

• اما نه از پای افتاده ای
• نه سینه واپس کشانده ای
• و نه حتی سر بر زانوی ِ غم نهاده ای

• و رساییِ قامتت را نیز
• که سر بر آسمانِ داد می سابید
• « تا چشمان تیره ی بیداد را بگریاند»

• و گام هایِ بلندت را
• ـ آری!
• که گام می زدند
• در سنگلاخی رو به فراز
• «با کفِ پاهایی که به زمینِ سله بسته می مانست»

• و جوانه های بارور را
• جستجو گر بودی

• تا از پیوندِ بی گسست شان
• زیبایی همترازِ این همه گلبرگ را
• در هوایی لبریز
• از هماغوشی آفتاب و رویش
• بگستری.

• تا بیگانگی که سایه ای افکنده
• شوم،
• در نگاه آدمیانی
• بی شباهت به خویشتن!

• «از زمین رخت بر بندد

• و یگانگی به بار بنشیند»

• تا دیگر هیچکس
• از پس رزمی شگرف
• همنوا با گام های سنجیده ات
• که گام از پی گام
• سالیان سال را می نوردد،
• تا کشتزار عام را بپرورد،
• [ بختِ خویش را نیازماید
• در بیرون کشیدنِ رختِ خویش
• از ورطه ای چنین هولناک]*

• و دیگر هیچ چشمی
• به زلالی نشسته از پویشی ژرف
• در ژرفا ژرفِ گرمایِ اندیشه ای که می جوید،
• [از شهر
• که چون سیلابی گل آلود بود همیشه روان
• نگریزد]**

• و بدین سان بود که نعره برآوردم:
• ـ ای صنم!
• ای خونِ جنبنده ای ناریخته
• چگونه هر بار به مسلخ می کشانندت!

• و حنا بندان می کنند
• کفِ دستِ عروسان شان را
• با خونِ گرمِ تو!

• تویی که سراپا اندیشه ای
• و هر شیارِ رنجی
• بر کفِ دستِ عشق ورزانت
• «نشانه ای است از گنجی به یغما رفته»،
• که چهره ی تمامی زمین را
• بر افروخته می کند
• از التهابِ خشمی گرم
• «که تنها به تولدی می اندیشد
• دیگرگون!»

• تا نا مردمان را دژم
• و لبخند را
• بر انبساطِ خاطرِ کار بنشاند،

• نا مردمانی
• که نشانِ آدمیتِ خویش را
• باخته اند
• سال ها ست!

• و سرگردان اند در حرص و طمعی متورم
• در کالبدِ سرمایه ای
• زراندوز!
• «که تنها به سودی می اندیشد
• فقر زا!»

• و نامردمان اند اینان
• که در نمی یابند،
• تنها طنین آوایی از نامت
• در گوش شیارهای رنجی خونین
• بر دست های کار
• گلگونگیِ عشق را
• بر گونه هایِ رزم
• بیدار می کند!

• و در نمی یابند
• در تو نیرویِ شگرفی است
• رشد یابنده!

• که اگر صد بار تنه ی نیرومندت را
• از بیخ بر کنند
• آن نیرویِ جنبنده ی نهان در دانه هایت
• جوانه می زنند
• سبز می شوند
• سبزه زار می شوند!

• تا گام زنندگان عدالت
• نگاه گرمِ خویش را
• گره زنند
• با درخششِ نگاه ژرف تو

• و در فضایی

• که از تبادلِ ادراکی چنین ژرف
• می شکفد،
• دادی گمشده در فراخنای تاریخ را
• با بال هایِ ستبر تو
• بر فرازی بنشانند
• والاتر!

• و در بستری ز مهر
• همنشینیِ دوباره ی انسان را
• با انسان
• با تو بجویند
• در تو بیابند

• و در زمینی رها شده از بیداد

• داد را بگسترند!
پایان
*
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
حافظ
**
فرازی از "فسونِ کرانه" (از میان ریگ ها و الماس ها)
و از شهر که چون سیلابی گل آلود
بود همیشه روان
گریختم
گریختم به سوی جزیره های نور ....
احسان طبری
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر