۱۳۹۹ آذر ۱, شنبه

مأمور کوچولوی راه آهن و سه گانه

 

قصص  مأمور کوچولوی راه آهن 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    در گرگ و میش صبح، وقتی که آفتاب در پشت کوه ها خواب می بیند، قطار سحرگاهی از ایستگاه مأمور کوچولوی راه آهن می گذرد و در این قطار دهقانان به بازار می روند.

 

·    روزی از روزها، دهقانزنی با روسری رنگارنگ به مأمور کوچولوی راه آهن گفت:

·    «من برای فروش کلم باید به شهر بروم.

·    می توانی مدتی مواظب سه گانه من باشی؟»

 

·    «با کمال میل!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

 

·    برای اینکه مأمور کوچولوی راه آهن، انسان بسیار مؤدبی بود.

 

·    آنگاه دهقانزن از پنجره قطار بچه ای، توله سگی و توله خوکی به دستش داد.

 

·    «عصر وقت برگشت، تو را از شرشان راحت می کنم»، دهقانزن گفت.

 

·    «مؤدب باشید!»، مأمور کوچولوی راه آهن به سه گانه دهقانزن گفت.

 

·    آنگاه ساندویج سوسیسی به بچه داد، توله سگ را نوازش کرد و توله خوک را به نرده باغ بست.

 

·    اما ...

 

·    توله سگ ساندویج بچه را ربود و توله خوک بند از نرده گسست.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن بچه را دلداری داد، به سرزنش توله سگ پرداخت و توله خوک را دوباره گرفت.

 

·    توپی به دست بچه داد، توله سگ و توله خوک را به نرده باغ بست.

 

·    توله خوک حفره ای در زمین کند، سگ ناله سرداد و توپ از دست بچه افتاد و او به دنبالش دوید.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن توله خوک را سرزنش کرد، سگ را دلداری داد و بچه را گرفت.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن، مصاحت در آن دید که بچه را هم به نرده باغ ببندد.

 

·    آنگاه بچه به گریه آغاز کرد، توله سگ ناله سرداد و توله خوک غرغر کرد.

 

·    «ساکت باشید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

·    «من دوباره بازتان می کنم.»

·    و چون چاره دیگری نمی دانست، هر سه تا را به خانه خود برد.

 

·    «توله خوک برود آشپزخانه، توله سگ به اتاق نشیمن و بچه به تخت!»، مأمور کوچولوی راه آهن فرمان داد.

 

·    بعد از خانه بیرون رفت تا برای قطار بعدی سیگنال بزند.

 

·    اما وقتی به خانه برگشت، وحشتش برداشت.

 

·    توله خوک روی مبل نشسته بود، توله سگ در تخت دراز کشیده بود و بچه در آشپزخانه با ذغال ها بازی می کرد.

 

·    اما چون دوست داشت که سه گانه آرام باشند، دست به هیچکدام نزد.

 

·    عصر دهقانزن سه کلم گرد به مأمور کوچولوی راه آهن هدیه آورد و پرسید که سه گانه مؤدب و حرف شنو بوده اند و یا نه.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن با تکان سر ابراز رضایت کرد.

 

·    اما از سر حواسپرتی به پشت بچه زد، توله خوک را نوازش کرد و به توله سگ دست داد.

 

·    «من فکر می کنم که از قطار بیشتر سر در می آورم تا از بچه ها!»، مأمور کوچولوی راه آهن با خود گفت.

 

·    همین طور هم بود.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر