۱۳۹۹ آذر ۸, شنبه

نگهبان کوچولوی باغ وحش و شتر

شتر

 قصص نگهبان کوچولوی باغ وحش  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 

·    روزها در باغ وحش، همانقدر به یکدیگر شبیه اند که نیلوفرها.

 

·    هر روز صبح آفتاب طلوع می کند، جانوران بیدار می شوند، خمیازه می کشند و گرسنه شان می شود.

 

·    نگهبان کوچولوی باغ وحش برای جانوران صبحانه می آورد.

 

·    او حیوانات را نوازش می کند، پرنده ها را نوازش می کند و به ماهی ها چشمک می زند.

 

·    بعضی روزها ـ طبیعتا ـ باران می بارد، اما روزهای بارانی هم تفاوت چندان با روزهای دیگر ندارند.

 

·    در این روزها نگهبان کوچولوی باغ وحش چتر خود را همراه می برد.

 

·    هر سال یکبار ـ اما ـ جشن بزرگی بر پا می شود.

 

·    نگهبان کوچولوی باغ وحش در این روز، جشن تولد دارد.

 

·    دفعه قبل، جانوران بسیار هیجان زده بودند.

 

·    ساعت چهار که هوا هنوز تاریک تاریک بود، طوطی بیدار شده بود و نمی توانست ساکت باشد و مرتب داد می زد:

·    «تولدت مبارک!»

·    و دست بردار نبود.

 

·    نگهبان کوچولوی باغ وحش با لباس خواب راه افتاده بود و شاد و خشنود بود.

 

·    «نگهبان کوچولوی باغ وحش عزیز!»، شیر طلائی گفت.

·    «ما می خواهیم نسبت به تو ادای احترام کنیم، ولی برای این کار لازم است که تو در همه قفس ها را باز کنی!»

 

·    «هوم!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش می گوید.

·    «البته این کار مجاز نیست.

·    اما اگر شما به من قول دهید که نسبت به همدیگر مهربان باشید، آنگاه من هم در همه قفس ها را باز می کنم.»

 

·    جانوران خیلی خوشحال شدند، غیر از شتر که ساکت ماند و چیزی نگفت.

 

·    شتر روی هم رفته، حیوان ساکت و آرامی است و بقیه جانوران فکر می کنند که او نامهربان است.

 

·    گربه سانان از قفس های شان بیرون پریدند، فیل ها نیز به آنها پیوستند، پرنده ها بال و پر می زدند، کره خرها در دایره می چرخیدند.

 

·    بعد کرگدن آمد و حتی اسب آبی از استخر خود دل برکند و بیرون آمد.

 

·    ماهی ها ـ البته صد البته ـ در خانه ماندند.

 

·    چون ماهی ها نمی توانند بیرون از آب زنده بمانند.

 

·    «ما بهتر است که رژه برویم!»، شیر گفت.

 

·    همه جانوران اطاعت کردند و پشت سر یکدیگر ردیف شدند.

 

·    فیل ها برای رژه جشن تولد شیپور می زدند.

 

·    دو تا از چکاوک ها آواز می خواندند.

 

·    میمون ها هرمی درست می کردند.

 

·    قوها می رقصیدند.

 

·    سگ دریائی توله اش را مثل توپی روی دماغش می چرخاند، البته با احتیاط تمام، تا مبادا پائین بیفتد.

 

·    کانگورو ایده خاص خوبی داشت.

 

·    او توبره اش را با گل پر کرده بود و در مسیر حرکت نگهبان کوچولوی باغ وحش گل می ریخت.

 

·    وقتی که خورشید طلوع کرد، آدم ها هم به آنها اضافه شدند، کسانی که برای تماشای جانوران به باغ وحش آمده بودند.

 

·    «نگهبان کوچولوی باغ وحش جشن تولد دارد!»، آنها می گفتند، ولی نمی دانستند که او کجا ست.

 

·    چون نگهبان کوچولوی باغ وحش خیلی کوچولو بود، آدم ها نمی توانستند او را در میان حیوانات بزرگ ببینند.

 

·    «سوار شو، بنشین پشت من!»، اسب وحشی گفت.

·    «و یا بنشین پشت من!»، گرگ گفت.

·    «سوار شو و بنشین پشت من»، گاو نر گفت.

 

·    بسیاری از حیوانات هم می خواستند که نگهبان کوچولوی باغ وحش را حمل کنند.

 

·    نگهبان کوچولوی باغ وحش اما ترجیح داد که سوار شتر شود.

·    و شتر زانو زد، تا او بتواند، سوارش شود.

 

·    «نگهبان کوچولوی باغ وحش آنجا ست!»، مردم داد زدند و برایش دست تکان دادند.

 

·    جشن تولد خوبی بود.

 

·    شتر اما خیلی مفتخر بود از اینکه نگهبان کوچولوی باغ وحش را حمل کرده و از این روز به بعد گل لبخند کوچکی روی لبانش سبز شد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر