۱۳۹۹ آذر ۳, دوشنبه

مأمور کوچولوی راه آهن و سنجاب

 

 

قصص  مأمور کوچولوی راه آهن 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    هر روز ظهر در حوالی ساعت سه، وقتی که مأمور کوچولوی راه آهن  خواب بعد از ظهرش را زیر درخت سیب به پایان رسانده، قطار بعد از ظهر از راه می رسد.

 

·    «قطار بعد از ظهر، قطار بی سر و صدائی است»، مأمور کوچولوی راه آهن برخی اوقات زیر لب می گوید.

·    «هرگز مسئله و مشکلی ندارد.»

 

·    اما این هم نمی بایستی، همیشه چنین بماند.

 

·    «مأمور کوچولوی راه آهن!»، مأمور قطار ـ وقتی که لوکوموتیو هنوز درست و حسابی ـ توقف نکرده بود، هیجان زده به مأمور کوچولوی راه آهن  گفت.

·    «بیا کمکم!

·    من به کمکت احتیاج دارم!» 

 

·    «چی شده مگر؟»، مأمور کوچولوی راه آهن  پرسید.

 

·    «مسافرین با یکدیگر دعوا دارند!»، مأمور قطار بعد از ظهر ـ برآشفته ـ گفت.

·    «بزرگترها با کوچولوترها، چاق ها با لاغرها دعوا و مرافعه دارند!»

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن  سوار قطار شد، تا ببیند قضیه از چه قرار است.

 

·    در وسط واگن قطار سنجابی نشسته بود، سنجابی کوچولو با چشم های سیاه مرکبگون.

 

·    «تقصر این سنجاب کوچولو است!»، مأمور قطار گفت.

 

·    «سنجاب کوچولو اینجا چه کار می کند؟»، مأمور کوچولوی راه آهن  پرسید.

 

·    «باید جائی قایمکی سوار شده باشد»، مأمور قطار ضمن پاک کردن عرق پیشانی اش با دستمالی سبز گفت.

·    «و ...»

 

·    «سنجاب مال است»، زنی که کلاه گلدار به سر داشت، گفت.

·    «ببینید!

·    نشسته در زنبیل من!»

 

·    اما هنوز حرف زن تمام نشده بود که سنجاب جست زد و در شانه پیر مردی نشست.

 

·    «حالا می فهمیم که سنجاب کوچولو مال کیست»، پیر مرد گفت.

·    «من آن را به خانه می برم تا در قفسی از آن نگه داری کنم.»

 

·    سنجاب از شانه پیرمرد به چتر ابریشمین زن جوانی پرید.

 

·    «این سنجاب مال من است»، زن جوان گفت.

·    «من می خواهم بندی به گردنش ببندم و به گردش ببرم.»

 

·    «سنجاب مال من است!»، دخترکی گفت.

·    «آن از ساندویچ من خورده است!»

 

·    «من می خواهم آن را به زنم سوقات ببرم که امروز زاد روزش است»، مردی سیگار به لب گفت.

 

·    «نه خیر!»، جوان کجدماغی با عصبانیت گفت.

·    «سنجاب مال من است و من با خود خواهم برد!»

 

·    ضمن اینکه مسافرین با هم دعوا می کردند، سنجاب جست زد و در زنبیلی نشست، بعد روی پای مردی پرید و ناگهان در سر بانوی محترمی برای خود جا خوش کرد.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن  دلش می خواست، قدری تفریح کند، ولی اوضاع و احوال برای چنین کاری مناسب نبود.

 

·    مسافرین بر سر یکدیگر داد می زدند و خود را مالک سنجاب می دانستند.

 

·    مشت ها گره کرده و چهره ها بر افروخته و خشمگین بودند.

 

·    «گوش کنید!»، مأمور کوچولوی راه آهن  خطاب به مسافرین گفت.

·    «شما ـ همه تان ـ اشتباه می کنید!

·    سنجاب مال هیچکدام از شماها نیست.

·    سنجاب ها مال هیچکس نیستند.

·    سنجاب ها به سه چیز ـ بیش از هر چیز دیگر ـ نیاز دارند:

·    آزادی!

·    فندق

·    و

·     بادام و گردو!

·    و دمبرگ های بالائی درخت ها!»

 

·    «آری، اما ...»، مسافرین گفتند و سرشان را از شرمندگی پائین افکندند.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن  سنجاب را برداشت و با خود به بیشه برد.

 

·    سنجاب از تنه درختی بالا و بالاتر رفت و از دیده ها نهان شد.

 

پایان

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر