۱۳۹۹ آبان ۲۹, پنجشنبه

اجلاس وسیع جادوگران

 

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    یک بار در سال، در ساعتی میان روز و شب، وقتی که خورشید و ماه ـ همزمان ـ در آسمان به چشم می خورند، اجلاس وسیع همه جادوگران جهان برگزار می شود.

 

·    اجلاس وسیع جادوگران در قله کوه بلندی، آنجا که ارواح مه خانه دارند، برگزار می شود.

 

·    جادوگران با «اجی مجی لاترجی» به یکدیگر سلام می کنند.

·    بعد کلاه جادوگری بر سر می کشند و جسله آغاز می شود.

 

·    جادوگران از درختان بالا می روند، روی شاخه ها می نشینند و به هنرنمائی می پردازند.

 

·    جادوگر کوچولو هم در اجلاس وسیع جادوگران حاضر شده بود.

 

·    خفاش مهربانی او را به قله کوه برده بود.

 

·    اما چون جادوگر کوچولو، در مقایسه با بقیه جادوگران بسیار کوچولو بود، فروتنانه در سایه نیلوفری نشسته بود و تماشا می کرد.

 

·    جادوگر بزرگ که پالتوی ستاره دار داشت، اجی مجی گفت و از آستینش توپ های شیشیه ای رنگارنگی بیرون ریخت.

 

·    «این که کاری نداشت»، جادوگری با کلاه آجرنگار گفت و بارانی از گل به راه انداخت.

 

·    «ها!»، جادوگری دیگر گفت.

·    «چه کاری آسانتر از این!» و آتشفشانی از دستش به راه انداخت.

 

·    هر جادوگری تلاش داشت، که هنری بزرگتر از هنر جادوگر دیگر نمایش دهد.

 

·    آنها از سنگ ها،

·    موسیقی شگفت انگیزی جادو می کردند.

·    ماهی های پرنده جادو می کردند.

·     چرخ های شفاف را در هوا به چرخش وامی داشتند.

·     سیب از چنار، سحر می کردند و آدمبرفی ها را به رقص کردی برمی انگیختند.

 

·    جادوگر کوچولو شگفت زده تماشا می کرد.

 

·    جانوران نیز با کنجکاوی نزدیکتر می آیند.

 

·    اما جادوگران هر چه بیشتر جادو می کردند، به همان اندازه بد خو تر می شدند.

 

·    «من بزرگ ترین جادوگر جهانم!»، جادوگری که ریش درازی داشت، نعره زنان بر لب راند و چناری را از گلدانی رویاند.

 

·    «بزرگ ترین جادوگر جهان، نه تو، بلکه منم!»، جادوگری که شلوار گلدار داشت، به غرشی بر لب راند.

·    «بفرمائید، ببینید!»

·    و بلافاصله کشتی پرنده ای از فراز سرهای آنها عبور کرد.

 

·    آنگاه جادوگری که پالتوئی ستاره نشان داشت، به خشم آمد و رعد خروشانی در آسمان به راه انداخت، که کلاه های جادو تکان خوردند.

 

·    «بس کنید!»، جادوگر کوچولو به فریاد آمد.

·    «جانوران را شما به ترس و وحشت می اندازید!»

 

·    جادوگر کوچولو حق داشت.

 

·    برای اینکه بز کوهی،  موش خرمای کوهی و زاغچه های رام کوهی از ترس و وحشت فرار می کردند.

 

·    جادوگران اما اعتنائی به این چیزها نداشتند.

 

·    آنها به سوی یکدیگر بادکنک می انداختند و دماغ یکدیگر را به زور جادو درازتر می کردند.

 

·    «باید کاری کرد!»، جادوگر کوچولو با خود اندیشید.

 

·    او عصای جادویش را بلند کرد و اوراد جادو بر زبان راند:

·    «اجی مجی لا ترجی!

·    رگبار باران باید، تا دوباره صلح و آرامش برقرار شود!»

 

·    آنگاه باران سیل آسائی بر اجلاس جادوگران جهان فروبارید.

 

·    جادوگران کلاه جادو را تا خرخره پائین کشیدند و پا به فرار گذاشتند.

 

·    بالاخره سکوت کوهستان دوباره برقرار شد و جانوران نیز دوباره بر گشتند.

 

·    «خدا حافظ!»، جادوگر کوچولو ـ خطاب به جانوران ـ گفت، سوار خفاش شد و با رضایت خاطر و خشنودی به پرواز در آمد.

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر