۱۳۹۹ آذر ۲, یکشنبه

مأمور کوچولوی راه آهن و گلوله پشم

 

قصص  مأمور کوچولوی راه آهن 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 

 

·    هر روز در فاصله ساعت سه و سه و نیم قطار مسافربری سیاهرنگ کوچکی در ایستگاه مأمور کوچولوی راه آهن نگه می دارد.

 

·    این قطار به وسیله لوکوموتیو کوچک پیری کشیده می شود.

 

·    به این دلیل ـ اغلب ـ تأخیر می کند.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن اکثر مسافرین را می شناسد.

 

·    در جلوی قطار حرکت می کند و به آنان ـ لبخندزنان ـ با تکان سر سلام می دهد.

 

·    روزی از روزها ـ اما ـ چشمش به پیر زنی می افتد که می گرید.

 

·    «مادر، چرا گریه می کنی؟»، مأمور کوچولوی راه آهن ـ با همدلی ـ می پرسد.

 

·    «آخ!

·    قضیه از این قرار است که من جوراب پشمی می بافم»، پیر زن گریان می گوید.

 

·    «جوراب بافی که گریه ندارد»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.

 

·    «اما پنج دقیقه قبل، از پنجره قطار، گلوله پشم از دستم پائین افتاده است»، پیر زن می گوید.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن چشمش به کلاف پشمین می افتد که در فاصله دوری قرار دارد.

 

·    «شما باید عقب عقب برانید»، مأمور کوچولوی راه آهن به راننده لوکوموتیو می گوید.

·    «پیر زن کلاف پشمش را گم کرده است.»

 

·    «من نمی توانم عقب عقب برانم»، راننده لوکوموتیو می گوید.

·    «دنده عقب لوکوموتیو خراب شده است.»

 

·    «پس چند دقیقه صبر کن!»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.

 

·    آنگاه سوار دوچرخه اش می شود و راه می افتد، به دنبال کلاف پشم.

 

·    از جلوی سی و سه درخت، گله گوسفند و پنج اردک وراج می گذرد و در پشت تپه کوچکی گلوله پشم را پیدا می کند.

 

·    «حالا چطوری می توانم هم دوچرخه برانم و هم گلوله پشم را حمل کنم؟»، مأمور کوچولوی راه آهن می اندیشد.

 

·    از این رو، مجبور می شود که بدون گرفتن دست از فرمان، دوچرخه براند.

 

·     اما این کار آسانی نیست و مأمور کوچولوی راه آهن با دوچرخه اش اینور و آنور می شود.

 

·    برای اینکه ترسش بریزد، می زند زیر آواز:

·    «در زمستان سرخگل ها می شکوفند، در تابستان برف می بارد!» 

 

·    علت حواس پرتی مأمور کوچولوی راه آهن این است که او باید مواظب کلاف پشم باشد.

 

·    از جلوی پنج اردک وراج می گذرد، از جلوی گله گوسفند و سی و سه درخت می گذرد و به ایستگاه می رسد.

 

·    پیر زن از دیدن گلوله پشم شاد می شود و راننده لوکوموتیو از اینکه دوباره می تواند به راه افتد.

 

·    اما بیشتر از همه خود مأمور کوچولوی راه آهن شاد می شود.

 

·    چون حالا همه کارها رو به راه شده اند.

 

·    او سیگنال حرکت به قطار مسافربری می دهد و لوکوموتیو پیر له له زنان به راه می افتد.

 

·    «خدا نگه دار!»، مسافرها می گویند و برای مأمور کوچولوی راه آهن دستمال تکان می دهند.

·    «خدا حافظ به امید دیدار!»

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر