۱۳۹۹ آبان ۳۰, جمعه

مأمور کوچولوی راه آهن و مسافر بی بلیط

 

قصص  مأمور کوچولوی راه آهن 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن مشغول جارو کردن واغزال بود، که از پشت سر صدائی به گوشش رسید.

 

·    «من هم می خواهم با قطار سفر کنم!»

 

·    وقتی مأمور کوچولو راه آهن به پشت سر نگاه کرد، پسر بچه بسیار کوچولویی را دید.

 

·    «بعدها!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

·    «وقتی که بزرگتر شدی، می توانی با قطار سفر کنی!»

 

·    «من اما می خواهم که همین الان سفر کنم!»، پسرگ به اصرار گفت.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن برای او از صندلی ها یک قطار اسباب بازی درست کرد.

 

·    پسرک اما قطار اسباب بازی نمی خواست.

 

·    او می خواست با قطار راست راستکی سفر کند.

 

·    ماجرا بدین سان شروع شد.

 

·    پسرک هر روز می آمد و اصرار می کرد:

·    «بگذار من هم با قطار سفر کنم.»

 

·    اما مأمور کوچولوی راه آهن نمی توانست به او اجازه سفر با قطار بدهد.

 

·    دست به موهای سر پسرک کشید و به او آب نبات داد.

·    او اما راضی نشد.

 

·    تا اینکه روزی از روزها وقتی که مأمور کوچولوی راه آهن با دمیدن سوت به قطار اجازه حرکت داد، پسرک فوری پرید در پله قطار و قطار به راه افتاد.

 

·    کسی از سوار شدن او با خبر نشد.

 

·    عصر همان روز، وقتی قطار برگشت، راننده قطار از یقه پسرک گرفته بود و به دنبالش می کشید.

 

·    «پسرک!»، راننده قطار می گفت.

·    «به تنهائی سوار قطار شده و بلیط هم نداشته است!»

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن شرمنده شد، از اینکه در ایستگاه او چنین چیزی اتفاق افتاده است.

 

·    «من بیشه ها را دیدم و پرنده ها را بر فراز بیشه ها!»، پسرک با هیجان می گفت.

·    «و رودی را دیدم که عرضش به درازای قطار بود.»

 

·    «و حالا می برمت کلانتری!»، راننده قطار گفت.

 

·    آنگاه پسرک شروع کرد به گریه کردن.

·    آنسان که مأمور کوچولوی راه آهن نیز اندوهگین شد.

 

·    «یک لحظه صبر کنید!»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

·    آنگاه به خانه دوید و همه جا را به دنبال پول گشت.

·    در جعبه قند یک تومان، زیر شیشه مربا پنج تومان و در کنار تلویزیون ده تومان پیدا کرد.

 

·    همه پول ها را به جیب گذاشت و بیرون آمد.

 

·    اما چون پسرک مسافت زیادی با قطار رفته بود، این پول هنوز کافی نبود.

 

·    «مسافرین عزیز!»، مأمور کوچولوی راه آهن به مسافرین که از پنجره قطار به بیرون نگاه می کردند، گفت.

·    «مسافرین عزیز لطفا مساعدت کنید!»

 

·    آنگاه کلاهش را در دست گرفت و مسافرین هر کدام سکه ای به آن انداختند.

·    بدین طریق پول بلیط پسرک جور شد.

 

·    «خیلی ممنون!»، پسرک به مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن دست کرد در جیب و مشتی تیله رنگارنگ هدیه پسرک کرد.

 

·    آنگاه به خانه رفت و دراز کشید.

·    برای اینکه خیلی خسته شده بود.

·    «چه بچه بازیگوشی!»، زیر لحاف با خود گفت.

·    «تیله ها را می گیرد و در واغزال شروع به بازی می کند.»

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر