۱۳۹۹ آذر ۱, شنبه

مأمور کوچولوی راه آهن و قطار سیرک

 

قصص  مأمور کوچولوی راه آهن 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

 

·    در یکی از روزهای جمعه عادی، مأمور کوچولوی راه آهن نیمروی خود را هنوز تا آخر نخورده بود، که قطار عجیب و غریبی در ایستگاه توقف کرد.

·    قطاری پر از حیوانات.

 

·    در یک بخش آن میمون ها نشسته بودند.

 

·    آنها کت های قرمز و آبی به تن داشتند و به طور جدی از پنجره قطار به بیرون نگاه می کردند.

 

·    در بخش دیگر خرس قطبی مادر با بچه خود ایستاده بود.

 

·    در بخش های دیگر اسب ها، سگ های دریائی، شیرها، ببرها و فیل ها قرار داشتند.

·    و در آخر قطار زرافه نشسته بود، زرافه بسیار بزرگی که مأمور کوچولوی راه آهن برای دیدنش می بایستی سرش را پائین بیاورد.

 

·    «سلام!»، دلقک رنگارنگی که به رنگین کمان شباهت داشت، از قطار پائین پرید.

·    «ما سیرکی هستیم و می خواهیم سفر کنیم.»

 

·    بعد به راه افتاد و حیوانات سیرک را تماشا کرد.

 

·    «همه چیز رو به راه است!»، با صدای بلند گفت.

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن به جای دادن سیگنال حرکت، قیافه عجیبی به خود گرفت.

 

·    «با زرافه نمی توانید از زیر پل بگذرید»، مأمور کوچولوی راه آهن گفت.

 

·    «ما باید از زیر پل بگذریم»، راننده قطار گفت.

·    «ما که نمی توانیم برای همیشه اینجا بمانیم.»

 

·    مأمور کوچولوی راه آهن نردبامی آورد و متری برای اندازه گیری پل.

 

·    «سه و نیم متر»، راننده قطار گفت.

 

·    «حالا زرافه را اندازه می گیریم»، دلقک گفت و نردبام را به گردن زرافه تکیه داد و از پله های آن بالا رفت.

·    «پنج متر و چهل سانتیمتر» اندازه زرافه بود.

 

·    «پس خیلی بزرگ است»، مأمور قطار گفت.

 

·    «کی می گوید که زرافه خیلی بزرگ است»، دلقک گفت.

·    «پل خیلی کوتاه است!»

 

·    «زرافه باید پائین بیاید»، راننده قطار گفت.

·    «و گرنه نمی توانیم به راه خود ادامه دهیم.»

 

·    «آخ، نه»، دلقک سرش را تکان داد و گفت.

·    «زرافه را کسی حق ندارد پیاده کند.

·    برای اینکه آن بلیط قطار خریده است.»

 

·    «فرق نمی کند که زرافه بلیط قطار خریده و یا نخریده»، راننده قطار گفت.

 

·    طولی نمی کشد که دعوا و مرافعه شروع می شود.

 

·    حتی حیوانها شروع می کنند به طرفداری از طرفین دعوا.

·    اسب ها شیهه می کشند.

·    سگ های دریائی واق واق سر می دهند.

·    فیلها شیپور می زنند.

·    خرس قطبی می توپد.

·    ببرها می خروشند.

·    شیرها می غرند.

·    میمون ها بر پبجره قطار می کوبند.

 

·    فقط زرافه است که دوستانه به تماشای ماجرا می پردازد و چنان وانمود می کند که انگار ماجرا کمترین ربطی به او ندارد.

 

·    وقتی همه از دعوا خسته می شوند و حرص شان می خوابد، فکری به ذهن مأمور کوچولوی راه آهن می رسد.

 

·    او می پرد به باغ و برگ هائی را با خود می آورد و می اندازد جلوی زرافه.

 

·    «حالا نگاه کنید!»، مأمور کوچولوی راه آهن می گوید.

 

·    زرافه سرش را پائین می آورد و شروع به خوردن برگ ها می کند و دو متر کوتاه تر می شود.

·    آنگاه قطار می تواند از زیر پل بگذرد.

 

·    «چنین باید کرد!»، مأمور کوچولوی راه آهن با رضایت خاطر زیر لب می گوید و تمام روز احساس خوبی دارد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر