۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

از میان ریگ ها و الماس ها



از میان ریگ ها و الماس ها
احسان طبری
(ترانۀ خوابگونه)

شریانِ رودها
 عضلاتِ زمین را بارور می‌کنند 

و در سکوتِ کرکس‌ ها و صخره‌ ها
باد، 
به زبانِ امواج سخن می‌گوید.
 
بیشه‌ ها آن جا از خاموشی سرشارند
و
 در صلحِ بیابان‌ ها
چکۀ شقایقِ وحشی می‌ درخشد.
 
بید بُن،
عروس‌ آسا،
سیل رام نشدنی گیسوان
 را
بر گلکف‌های موج می‌ پاشد 

و
 از ستیز موج و سنگ
بر رشتۀ گل ها و نیزه‌ های ارغوانی گیاهان
مُشتی کبوتر بلورین می‌ پرند
 
و 
عطری که از آن برمی‌ خیزد
در ریشه‌ های هستی‌ام رخنه می‌ کند.
 
زمان زاینده،
زمان دگرساز،
زمان طوفان‌ زا،
هر دم با پویۀ ابرها همراه است
 
و 
تارهای سیمین باران
بر سرونازهای همیشه جوان
و 
بر طرقه‌ های جنوبی که بر درخت انجیر نشسته‌ اند،
و
 بر فریبای رؤیا رنگ بوته‌ ها
فرو می‌ نشیند
 
شفق چشم‌ افروز
ـ آمیخته با جیرجیر صبحگاهی ـ
از میان گلۀ ستارگان برمی‌ خیزد
همراه با باد خودسر و مستی‌آور
که 
گیاهان را با پای‌ بند ریشه‌ ها به رقص می‌آورد.
 
آنگه که روزی نو نطفه می‌ بندد
و
 در چوب‌ های خوشاهنگ، زایش جوانه‌ ها ست
و 
ریشه در تاریکی زمین
استخوان‌ های سنگ را از هم می‌ گسلد،
(به غرور و صلابت آن تَسخَرزنان)
 
و 
 رنگین‌ کمان لرزان
در اوج رنگ‌ پریدۀ آسمان
گام نغمه‌ ناک خود 
را 
بر 
مورانِ راهبِ بیشه
و  
پروازِ بنفشه‌ گونِ پروانه‌ ها
و 
نگاه گوگردی روباهان
و  
دیدگان شراب‌ آلود غزالان
و 
بالِ مهربانِ پرستو می‌ گذارد
 
و 
تا فوج عقابان بر لاژورد
و 
طلسم سپیدۀ برف بر قله‌ ها
و 
دریاچه‌ ای که بر پیشانی زمین می‌ درخشد
عکس می‌ افتد.

در شبِ زمین،
آنگه که در لجنِ مرموز، مارها می‌ خوابند،
و 
کرکس
ـ شاه آدم خوران ـ
 در لانه می‌خزد،
و 
سراسر هستی در آب تیره تعمید (غسل) می‌ یابد
و 
خاکستر فراموش
 را 
بر 
سر خاک لاله
و
 تب گل‌ های زرد می‌ پاشند،
به 
تنهایی غرور آمیز قله‌ ها می‌اندیشم
به 
راز بارآوری ابدی عناصر
و 
غبار بذرهای سبز.

آه، 
روز فرا می‌رسد
و
 ستون‌های طلایی خورشید
بر سیم مه‌ آلود آب
ترانه‌ های شگرفی را بیدار می‌ کند
که
 از 
آن 
تاریخی نو
شکفته می‌ شود
 
 
و 
غوغای شهبازها به آسمان بر می‌ خیزد
و 
فیروزه‌ها از ظلمت معدن می‌ گریزند
و
 کاهنان 
ـ با چهره‌هایی به رنگ سبز ـ
وردخوانان
خواستار نفوذ شب‌ ها در گنبدهای عقیق‌ اند.
 
 
ولی
 اینجا
 برق شور دامنه‌ ها ست
و
 شتاب موران بیابانی در غبار داغ
و 
خفتن مرجانِ غروب 
 بر 
طلای غلات
و 
انسان 
ـ چون پودی از تافتۀ زمین ـ
شمشیر پولادین خود را بر راهبان می‌ کوبد.
 
 
نور با اشیاء در می‌ آمیزد،
ریشه‌ ها را بلورین می‌ کند
و
 به هنگام بیدار شدن تذروان
پرتوی جهان بر نقش و نگار ترمه‌ ها می‌ افتد
و
 مانند توازن کندوها
شهرها می‌ رویند
و
 از
 خُم‌ های بزرگ،
شرابِ شادمانی می‌ آشامند.
 
چون دودی که از افق غروب بر‌خیزد
یا 
چون آب صافی در شب زلال
یا 
چون آشیانه‌ ای تهی
از 
این مرز آسمان 
تا
 آن مرز
با 
سینۀ گشاده به سوی باد ها
که
 از 
دریا 
می‌ آیند،
 ایستاده‌ ام.
 
خزانی 
ناگزیر 
از راه فرا می‌ رسد
شب
 دیوارهای سیاه خود را بر من فرو می‌ ریزد
ولی
 ناقوس روشن آب
و 
غوغای شهرها
از
 زیستن 
سخن می‌ گویند،
از
 انقلاب.
 
آری
 رگ های ابدی سرنوشت 
از 
میان ریگ ها و الماس ها
 می‌ گذرد.
 
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر