۱۳۹۶ شهریور ۱۷, جمعه

سفری ـ نظری ـ ابراز نظری ـ گذری (۵۰۷)


جمعبندی
 از 
مسعود بهبودی
     
 
کامل
شعری
 از
بو برنهام
برگردان
پری کوچک

تو‌‌ را دوست می دارم، آن سان که هستی
اما‌ تو خود را آن چنان که من می بینمت، نمی بینی

نباید سخت در تلاش از پی کمال باشی
به من ایمان بیاور!
کمال باید تلاش کند چون تو باشد.

پایان

معنی تحت اللفظی:
تو خودت را
آن سان که من می بینم، نمی بینی.
تو باید فکر کسب کمال را از کله ات بیرون کنی و
خودت را از دوربین چشم من ببیی:
تو چنان کاملی که کمال باید تلاش کند که به درجه تو ارتقا یابد.

۱
کریم در قرآنش فرموده:
الشعراء کذاب

۲
نمی توان به کریم حق نداد.

۳
حریف «ضعیفه» را
بی پروا و بی مهابا
ایدئالیزه می کند.

۴
به آسمان هفتم می برد و در کنار امام زمان و خضر و الیاس می نشاند.

۵
همان آسمان هفتمی که سید علی هر دو هفته حد اقل یکبار
با «ضعیفه» اش به آنجا می پرد
و با امام زمان و خضر و الیاس جلسه دو هفتگی می گذارد
رهنمود می دهد و رهنمود می گیرد تا بر جهان در آخرالزمان
بهتر حکومت کند.

۶
آنهم در آخرالزمانی که
خلایق خرپرستی پیشه کرده اند
خلایق
خرترین خران جهان را به عنوان ولی و امام و شاه و صدر اعظم و رئیس جمهور انتخاب می کنند و منتظر ظهور خر دجال اند.

۷
حریف می خواهد که «ضعیفه»
چشمان خویش را به دستور او از چشمخانه (حدقه) بیرون کشد و با چشمان دجال بنگرد.

۸
حریف از آن مار های یانکی مار خورده اژدها شده است.

۹
چنان هندوانه ای زیر بغل «ضعیفه» می چپاند که «ضعیفه» از تصور شمایل خود دچار ترس و وحشت می شود.

۱۰
کمال باید شب و روز
زور بزند تا به درجه «ضعیفه» تکامل یابد.

۱۱
غافل از اینکه
هر کس و هر ناکس
خویشتن خویش را بهتر از هر بیگانه ی هندوانه فروش می شناسد.
بهتر هم همین است.

۱۲
خودشناسی ضامن جامعه شناسی و دجال شناسی است.
دیالک تیک فرد و جامعه

۱۳
کسی که خود را نشناسد
هرگز نمی توان همنوع خود را و جامعه خود را بشناسد.
عکس اینهم صادق است.

۱۴
خر نه خودشناس است
نه خرشناس و نه طویله شناس
با معذرت از خر که عزیز دل ما ست و خردمندتر از رهبران ما ست.


حافظ

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره
ـ عاشقانه ـ
بکش
که یک کرشمه، تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق
مسیحادم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز، کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند، مدعی
خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند

پایان


حریف

برخاستم.
گفتند:
«عليه ما قيام كرده اى»

راه رفتم.
گفتند:
«دست به تظاهرات زده ای«

دويدم.
گفتند:
« متواری هستى»

رفتم به گوشه اى نشستم.
گفتند:
« زندگی مخفى پیشه کرده اى.»

خنديدم
گفتند:
« به ما مي خندى.»

گريستم.
گفتند:
«قصد مظلوم نمایی داری.»

گفتم:
«مي خواهم زنده بمانم.»
گفتند:
«به آخرت اعتقاد ندارى.»

آزادی، کجایی؟

پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری

 
 
شاعر نامعلوم

قالی کاشانم و روی زمین افتاده ام
با گُلی بی رنگ و بی بو همنشین افتاده ام

دل مبند ای دوست بر بالا نشستن ها که من
از فراز دار قالی بر زمین افتاده ام

بود، دست دختران در تار و پود زلف من
لیک اکنون پایمال آن واین افتاده ام

ریشه ها دارم ولی چون ریشه ام در خاک نیست
با گُلی از جنس ابریشم قرین افتاده ام

گر به صدرنگی شدم مشهور، عیب من مکن
نقشۀ تقدیر این بود و چنین افتاده ام

اهل کاشانم، ولی از بخت و اقبال سیاه
دست قالیباف های هند و چین افتاده ام

بس گره در کار من انداخت، قالیباف و من
پای بوس خالق نقش آفرین افتاده ام

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر