۱۳۹۶ آبان ۱۷, چهارشنبه

سیری در شعری از سیاوش کسرایی تحت عنوان «غزل سیاه» (۱۶) (بخش آخر)

 
غزل سیاه
سیاوش کسرایی
 
ویرایش و تحلیل 
از 
میم حجری



بیا حافظ،
 تو 
ای باقی
به رحمت شو، مرا ساقی
که 
 تنها مانده ای از بی شمار عاشقانم من
رسول مردگان نا به هنگام جهانم من

به دلداری فرود آ از فراز شب
به غربتگاه من 
با 
من
 بتاز امشب

وز آن باده که خون آفتاب و تاک، می نامی
از آن باده
که
 تا
 برگیری از جان هول رستاخیز
گهگاهی، می آشامی
بده جامی که یک ره بشکنم 
غم 
 را
 و
 آنگه درکشم ،
 دم 
را
 
در این بند واپسین شعر سیاوش
معلوم می شود
که
او
شناخت درخور تحسینی از شعر خواجه  دارد.

این شناخت سیاوش
 اما 
به ظرافت های استه تیکی ـ تخیلی ـ ادبی خواجه
 در زمینه باده و غیره محدود می شود
و
نه
به 
جهان بینی  (فلسفه) خواجه

و
نه
به 
ایده ئولوژی عمیقا بنده داری ـ فئودالی خواجه

سیاوش
از 
خواجه می خواهد که ساقی او باشد
و
جامی 
از 
باده ناب
عرضه دارد
تا
متحدا بر سپاه غم
هجوم برند و دودمان غم بر اندازند.
 
۱
وز آن باده که خون آفتاب و تاک، می نامی
از آن باده
که
 تا
 برگیری از جان هول رستاخیز
گهگاهی، می آشامی
بده جامی که یک ره بشکنم 
غم 
 را
 و
 آنگه درکشم ،
 دم 
را
 
هدف سیاوش این است
که
پس از غلبه بر غم
نفس آخر را بکشد و خاموشی گزیند.
 
همین روزها
صدمین سال انقلاب اکتبر 
است 
و
رسانه های امپریالیستی 
معرکه گیری های درخوری ترتیب داده اند
و
از 
سکنه و سران سابق کشورهای کمونیستی و ایده کمونیسم در اقصا نقاط اروپا
جملاتی
را
به ترفند مصاحبه بیرون می کشند
و
تحویل این و آن می دهند.
 
اجامر متعلق به باند ولادیمیر پوتین
انقلاب اکتبر
را
فاجعه ای
محسوب می دارند.
 
جرم بلشویسم تحت رهبری ولادیمیر لنین
پایان بخشیدن به جنگ امپریالیستی  اول
بوده است
که
گویا
اگر ادامه می یافت،
روسیه تزاری پیروز می شد و شق القمر می شد.
 
به نظر حضرات
بهترین رهبر روسیه
پس از تزار و قبل از ولادیمیر پوتین
ژوزف استالین 
بوده است 
و
نه
ولادیمیر لنین.
 
منافع طبقاتی
می تواند
از آ
دم 
موجودی کر و کور و خر 
بسازد.

کسی
اعتنایی به دستاوردهای مادی و فکری عظیم انقلاب اکتبر ندارد.

کسی
حوصله اشاره
حتی
به
فروپاشی سیستم استعماری ـ امپریالیستی
و
تولد جماهیر توده ای
از قبیل چین و ویتنام و کوبا و غیره
ندارد.

فاجعه ای 
ظاهرا
۱۰۰ سال قبل
رخ داده
 و
 بدون کمترین نتیجه مثبتی 
خاتمه یافته است.

۲
بده جامی که یک ره بشکنم 
غم 
 را
 و
 آنگه درکشم ،
 دم 
را
 
سیاوش
هم
دیگر
امیدی به اعجاز توده ندارد.
 
به همین دلیل
بر اندوه تیر روح و روان خسته خویش هجوم می برد
تا
با
دست خالی
از میدان زندگی بیرون نرود.
 
پایان
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر