برزین آذرمهر
با یاد یاران
بخش اول
کم از این، گر نه خود به جا ماند
مردم از او، نشان او خواند.
با نشان زیست، با فسانه زیست
آنکه دانست، این نشانه چیست.
سهوها جمله در نشانه ما ست
قهر حرفی است، کز بهانه ما ست
با نشان، آن که بود و زیست، برست
گرچه بسیارها بهانه به دست
میرد آن رنگ، کاو نشان ندهد
وز همانی که هست، آن ندهد
آنچه کآن بدهد از من و تو نشان
گو سخن باشد آن، ز ما ست همان
دیده تا دید، دید بی کم و کاست
هر نشان در کمال خود زیبا ست
من به توفیق این خیال و گمان
رفت اندیشه ام، به سوی نشان
آنکه ز اینگونه در فکند مرا
ز او نجویم نشان، ز بهر چرا
رشته جان او به جانم دوخت
که چو شمعی به مجلس آمد و سوخت
نگه از دل، دلم ز دیده نرست
تا چه آید از آن نشانه به دست.
سیاوش نیز در شعر بلند «آرش کمانگیر»، مفهوم «رد پاها» و «نشانه ها» را توسعه می دهد، به احتمال قوی تحت تأثیر نیما.
سیاوش کسرائی
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها، لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دلآشفته دمسرد؟
شاعر اکنون از خود می پرسد که با وجود رد پاها در آب، درنگ و توقف برای چیست؟
تز هشتم
بستهام بار سفر بر دريا
سفرم گر نبوَد دريايي،
چه ره آورد من از اين سفرم؟!
شاعر بار سفر بسته است، بار سفری دریائی!
سفر شاعر باید بدون و چرا سفری دریائی باشد.
اکنون این سؤال پیش می آید که چرا شاعر باید روی فرم سفر اینهمه پافشاری کند و تأکید ورزد؟
سفر که خود، هدف نیست.
سفر امکان و وسیله ای برای نیل به مقصد و آماجی است.
اصولا چه تفاوت ماهوی میان انواع مختلف سفر برای رسیدن به مقصدی وجود دارد؟
شاعر پیشاپیش به این پرسش بجا پاسخ می دهد:
اگر سفرش دریائی نباشد، رهاوردش نه مرواریدی گرانبها، بلکه خرمهره ای بی ارج و قیمت خواهد بود.
او در این تز، دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک سفر ورهاورد بسط و تعمیم می دهد و نقش بی بدیل وسیله را نشان خواننده می دهد.
عشق و اشتیاق مروارید است که او را به سفر خطرناک دریائی ناگزیر می سازد.
کسانی که به خرمهره راضی اند، نیازی به دریا ندارند، نیازی به سفر دریائی ندارند، نیازی به سفر ـ حتی ـ ندارند.
تز نهم
آرميدن آری
از برای نفسی تازه کردن ـ چه بسا ـ
ناگزير است، ولی
گر بپايد ديری
هر چه را، در هر جا
گنده دارد چون آب،
در کف ِ مردابی!
شاعر اکنون تمامت انرژی خود را به توضیح سفر و عناصر متشکله آن صرف می کند.
سفر دیالک تیک حرکت و سکون است، دیالک تیک استراتژی و تاکتیک است، دیالک تیک مقصد نهائی و مقاصد میانی است، دیالک تیک کعبه و رباط است.
رباط و یا کاروانسرا، برای نفس تازه کردن، رفع خستگی کردن، انرژی جسمی و روحی برباد رفته را به نان و آب و استراحتی بازتولید کردن و دوباره به راه افتادن است.
سعدی نیز دیالک تیک حرکت و سکون را به شکل دیالک تیک رفتن و آسودن توسعه داده است:
شیخ شیراز
گفت: «آن، نشنیدی که گفته اند، رفتن و نشستن به، که دویدن و گسستن؟»
*****
شاعر از دیالک تیک حرکت و سکون درکی ستایش انگیز دارد.
هر کس از سرچشمه میراث سعدی نوشیده باشد، نمی تواند دیالک تیکی ناندیشد:
آرمیدن به قصد تازه کردن نفس، به نیت کسب انرژی جسمی و روحی لازم برای ادامه حرکت.
اما آرمیدن اگر به درازا کشد، به گندیدن بدل می شود.
سکون نسبی است و مطلق حرکت است و بس.
سکون بدون جنبش ماندابی است، عفن.
گندابی است برای پرورش میکرو ارگانیسم ها و شروع روند تجزیه و تلاشی هر چه که هست و نتیجتا تولید تعفن نفسگیر و شیوع بیماری های نا شناخته لاعلاج.
ادامه دارد
با یاد یاران
بخش اول
تحلیلواره ای از یاسین
سفر دريايی
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دريا گل ابر
لای لای نفس دريايی
ماه را برده به خواب
در سرا پرده ی گهواره ی آب.
به دل شب زده ی من اما
ندهد گردش ِ خوابی تسکين.
گر گرفته تن من از تن شب
تيرگی در ته شب باخته رنگ
می کشم بيهده تا چند من اين سنگ به سنگ؟
اين چه کوهی است که ره بسته به دريا گذرم؟
جای پای همه دريازدگان هست بر آب
ز چه ام هست درنگ؟!
بستهام بار سفر بر دريا
سفرم گر نبوَد دريايي،
چه ره آورد من از اين سفرم؟!
آرميدن آری
از برای نفسی تازه کردن، چه بسا
ناگزيرست ولی
گر بپايد ديری
هر چه را، در هر جا
گنده دارد چون آب،
در کف ِ مردابی!
گفته اند اين را و
می دانيم،
بر لبان ِ همه دريا زدگان، می خوانيم:
«تن نداده به خطر، دست نيابی هرگز،
تو، به مرواريدی!»
در کوير اين شب
زير اين لاشه ی سنگين و سياه،
زير باران تند و سمجي،
از شقاوتهای ِ ماتم بار؛
که چنينم برده
ازميان
تاب و توان؛
و چنين بسته مرا
با هزاران زنجير؛
در کف زنداني،
با فرو مرده چراغی کم سو
که نمی آيد بر
گويی از عهده ی اين تاريکی ...
در چنين مرده شبی هم
حتي،
گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،
ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد
نشکفد در دل دريا، گل ماه،
اين مپندار
فروريخته شب
جاودان بر دريا!
بی گمان از ره اميد کسانی چون تو
ـ که به اندازه ی دريا از موج،
که به اندازه ی جنگل از برگ،
برده از کشمکش ِ عمر نصيب؛ ـ
تيرگی بر تن شب بازد رنگ،
باد فرياد کشان آيد باز،
بتپد باز دل ماه در آب
باز دريا بشود توفانی!
گر گرفته تن من
به دلم هست شتاب
می خورد از جگرم مرغ ِ عذاب،
صدف سينه دريا ست پر از مرواريد،
صدف ِ روز من اما خالی...
بهر گم کردن ِ راه
ياوه گويان جهان
می گويند:
که بدي ها همگی
ـ ريز و درشت ـ
از سرشت ِ بشری آب خورند...
مرغ حق اما
گويد هر آن:
از بد و نکبت يک مشت طفيلی، هر گاه
باغ گيتی بروبيم درست،
و به هيچ ترفندی
نگذاريم بيافشانند تخم
در نهان خانه ی خاک؛
بر درخت بشری بال زند
عطر والای گل انسانی!
و در اين ره شب و روز
فکر آن رهگذر مانده به راه،
ياد آن توشه که می بايدم آن،
غم اين نيز که شبگير فرا آيد باز
وز نبود ِ تلاشی پيگير
گم شود در دل يک ابر ِ سياه
"لحظهای نيست که بگذاردم آسوده به جا."*
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دريا گل ابر
پر فرو ريخته مرغ ِ باران
سفری هست اگر بر دريا
بشود يا نشود توفانی
دل به توفان زدگان بايد داد!
تحلیلواره ای بر شعر
این اولین شعری است که از آقای برزین آذرمهر می خوانیم.
از بیوگرافی ایشان هیچ نمی دانیم و برای حفظ عینیت تحلیلواره خویش، حتی گامی در جهت آشنائی بیشتر برنداشته ایم.
این رسم و راه ما ست:
اندیشه های انسان ها را ـ بی اعتنا به بیوگرافی آنها ـ زیر ذره بین تحلیل نهادن و در حد توان معرفتی خویش، از محصول کار به چند و چون مادی و معنوی کارگر ره یافتن!
چرا که کار ـ چه کار مادی و چه کار معنوی ـ کلید قفل ماهیت انسان است و چه آئینه ای بهتر از محصول کار برای آشنائی با ماهیت انسان ها.
خدا ـ حتی ـ پس از «خلق آدم»، در محصول کار خویش نظر کرد، در آئینه آن ماهیت خود را دید، به خودشناسی دست یافت و تبارک الله احسن الخالقین گفت.
ما البته می دانیم که در باره آثار هنری هرگز نمی توان حرف آخر را بر زبان راند.
آثار هنری انعکاس معنوی واقعیت عینی اند که لایتناهی است و هر کس در هر مکان و در هر زمان به عناصر جدیدی پی می برد.
از این رو است که آثار هنری هزاران سال قبل همچنان تأثیرگذار و هیجان انگیزند.
*****
شعر مورد بحث، شعری نیمائی است، نیمائی تمامعیار و بی کم و کاست.
اشعار و شعرای نیمائی ـ بلحاظ فرم شعر ـ کم نیستند.
در جامعه ایران نیز نوآوری نیما تنها در فرم شعر او خلاصه می شود.
خدا مراد فولادی ـ بدرستی ـ شعرای فرمالیست نیمائی را ضد نیمائی می نامد.
(مراجعه کنید به آرشیو ایشان در مجله هفته)
فرمالیسم ـ بمثابه شیوه نگرش ـ در حال حاضر، تار و پود جوامع بشری را تسخیر کرده است.
فرم امروزه معیار معیارها تلقی می شود.
همه چیز ـ و نه فقط شعر ـ با توجه به فرم زیبا و یا زشت آن تعریف و تعیین می شود.
کسی اعتنائی به محتوای چیزها، پدیده ها و سیستم ها ندارد، چه برسد به ماهیت آنها.
میلیون ها دلار صرف مانی پولاسیون فرم اندام می شود و کسی حاضر نیست ـ حتی صناری ـ برای سر و سامان دادن به محتوای خویش خرج کند.
فرمالیسم دیری است که به شیوه تفکر غالب در عصر جاهلیت مدرن بدل شده است.
*****
خودویژگی شعر آقای برزین آذرمهر در این است که آن نه تنها بلحاظ فرم نمودین، بلکه علاوه بر آن، بلحاظ محتوای ماهوی اش نیمائی است.
در این شعر ایشان، حضور مداوم نیما و رد پای کسرائی غیر قابل انکار است.
چنین شعری بندرت سروده می شود و هر کسی قادر به سرودن آن نیست.
تز اول
سفر دريايی
سفر دریائی عنوان این شعر است.
سفر دریائی ـ اما ـ عنوان عجیب و غریبی برای این شعر است.
زیرا در این شعر سفری ـ به معنی واقعی کلمه ـ در کار نیست.
سفر همواره دیالک تیک مبدأ و مقصد است.
آماج سفر ـ عمدتا ـ رسیدن به مقصد است:
سفر دریائی، سفری از بندری است به بندری دیگر.
شیخ شیراز نیز مفهوم «سفر دریائی» را بکار برده است:
شیخ شیراز
گفتم: «آن نوبت، اشارت من قبولت نیامد، که گفتم: عمل پادشاهان، چون سفر دریا ست، خطرناک و سودمند: یا گنج بر گیری یا در طلسم بمیری.»
یا زر، به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج، روزی افکندش مرده، در کنار
ولی منظور شیخ شیراز ـ اگر اشتباه نکنیم ـ سفر تجاری است.
سفر به همان معنی است که ما در نظر داریم.
شاعر این شعر نیز ـ بی گمان ـ بدان واقف است و گرنه رفتن دهقان به مزرعه و یا رفت و برگشت کارگر به سنگستان برای حمل سنگ، سفر دشتی و یا سنگستانی نامیده نمی شود.
شاعر ـ بی شک ـ آگاهانه به گزینش واژه «سفر» دست زده است، تا جهان بینی خود را با خواننده در میان بگذارد.
خواهیم دید.
تز دوم
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دريا گل ابر
لای لای نفس دريايی
ماه را برده به خواب
در سرا پرده ی گهواره ی آب.
این شرح اوضاع و احوالی است که شاعر در آن می زید، می سوزد و می سراید.
مفاهیم مهم این تز عبارتند از شب و دریا و ابر و آب و ماه.
همه این مفاهیم را می توان در شعر نیما نیز باز یافت، اما در داربست دیالک تیکی دیگری.
شب در این شعر، سمبل مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی حاکم است، در شعر نیما نیز به همین سان.
مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی ئی که دست و پای نیروهای مولده را به بند کشیده است و مانع پیشرفت جامعه گشته است.
جامعه در چنگ این مناسبات عهد عتیق به نفستنگی افتاده.
در ادامه شعر این وضع را بهتر خواهیم دید.
*****
شب اما شب آتش گرفته ای است.
شب گر گرفته ای است و می سوزد.
گر گرفتگی شب حاکی از آن است که روز ـ نطفه وار ـ در بطن شب نشو و نما می یابد، تا روزی بدر آید، در هیئت شبگبری:
این بیان دیگرگونه همان قانون وحدت و مبارزه اضداد است که یکی از قوانین دیالک تیک رسول پرولتاریا ست.
شاعر حق دارد.
شب همیشه چنین است.
مناسبات تولیدی ـ بمثابه زیر بنای هر جامعه ـ از سوئی با نیروهای مولده و از سوی دیگر با روبنای ایدئولوژیکی جامعه رابطه دیالک تیکی دارد:
یعنی در همزیستی ستیزمند با آندو بسر می برد.
گر گرفتگی شب نیز از این رو ست.
هر چیزی در هستی، با ضد خود همبستر است و حرکت و جنبش مدام چیزها از همین رو ست.
چیزها برای جنبش خویش به تلنگر خارجی نیاز ندارند.
شاعر این شعر نیز هستی دوگونه ای دارد، یا مستقیما در قلب نیروهای مولده جامعه ایستاده است و یا منافع آنها را ـ بمثابه ایدئولوگ جامعه ـ نمایندگی می کند، آنهم با چه صداقت و صمیمیت قلبی ئی:
او دست بردار نیست و بعد خواهیم دید که بی خواب و بی تاب سنگ بر سنگ می کشد!
*****
گل ابر بر سر دریا شکفته و دریا ـ دایه وار ـ برای ماهکودک خفته در سراپرده مه، لالائی می خواند و گهواره می جنباند.
ماه در خواب خوش شیرین است.
شاعر با تخیلی شگرف عکس لرزان ماه را در آب تصویر می کند.
اگر شیخ شیراز این شعر را می خواند، با شاعری روبرو می شد که هنرش صورتگری بر آب است:
شیخ شیراز
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده است بر آب، صورتگری؟
همه این تصاویر برای ما تازگی دارند و از زیبائی خاصی برخوردارند:
دریائی که دایه وار لالائی می خواند و ماهکودک خفته را در سراپرده ای از مه در درون گهواره آب می خواباند، ابری که مثل گل وامی شود، شبی که گر گرفته و می سوزد.
ما با مفاهیم یاد شده دوباره بر خورد خواهیم کرد و با فونکسیون آنها آشنا خواهیم شد.
همه چیز ـ اکنون ـ از عادی بودن اوضاع خبر می دهد، از عادی بودن نمودین و نه ماهوی اوضاع.
چرا که شب خود آبستن روز است، چرا که شب گر بدامان دارد و ماه می تواند هر لحظه بیدار شود و در همدستی با تضادهای درونی دریا بر آرامش نمودین کنونی فاتحه ای بلند بخواند.
همین قضیه خود، نشانی از درک دیالک تیکی شگرف شاعر است!
تز سوم
به دل شب زده ی من اما
ندهد گردش ِ خوابی تسکين.
اکنون سوبژکت دیگری به سوبژکت های طبیعی اضافه می شود، سوبژکتی طبیعی ـ اجتماعی به نام انسان، در هیئت شاعری.
سوبژکتی شبزده، بی تاب، بی خواب، منقلب و تسکین ناپذیر!
چرا و به چه دلیل؟
تز چهارم
گر گرفته تن من از تن شب
دلیل بی خوابی سوبژکت انسانی همین است.
تن او که زیر سیطره شب قرار دارد، بسان شب در آتش است.
شب قادر به کشتن آتش شکفته در تن خویش نیست و لذا شاعر شبزده را نیز ـ خواه و نا خواه ـ به آتش کشیده است.
شاید هم خود آتش افروز گری از آتش خویش بدامان دارد.
ولی ـ خواه این، خواه آن ـ این کار همیشگی دیالک تیک جامعه و فرد است:
تضادهای اجتماعی ـ همیشه ـ در ارواح زلال منعکس می شوند و طوفان بپا می کنند.
شعور رخنه کرده در ضمیر به قدرتی مهیب بدل می شود و خواب و راحت از فرد شعورمند می ستاند.
التهاب جامعه به افراد سرایت می کند، ملتهب و منقلب شان می سازد.
تز پنجم
تيرگی در ته شب باخته رنگ
می کشم بيهده تا چند من اين سنگ به سنگ؟
توسعه و بلوغ نطفه های روز در بطن شب به تضعیف شب منجر شده است، به رنگباختگی ناگزیر شب گر گرفته.
پرده تیرگی به خنجر نور شکاف خورده و رنگ باخته، ولی شاعر همچنان سنگ بر سنگ می کشد، به نیت تولید جرقه ای دیگر و بر پا کردن آتشی مهیب تر.
دیالک تیک همیشگی جبر و اختیار در کار مدام است:
از سوئی تشدید تضادهای درونی شب را به بحران می کشد و تضعیف می کند (جبر) و از سوی دیگر شاعر و دیگر سوبژکت های ایستاده در قلب نیروهای مولده جامعه، به نیت تولید جرقه، سنگ بر سنگ می کشند، بی تاب (اختیار).
روند و روال پدیده ها و روندهای اجتماعی را در چارچوب دیالک تیک جبر و اختیار باید دید.
اینکه شاعر همچنان سنگ بر سنگ می کشد، حاکی از آن است که رنگباختگی تیرگی نه امر اوتوماتیک محض، بلکه نتیجه تلاش سوبژکت جامعه و تاریخ است و شاعر این را به احتمال قوی می داند.
این حکم حاکی از آن است که روندهای اجتماعی ـ بر خلاف روندهای طبیعی ـ خودپو نیستند، برغم ادعای باطل رفرمیست ها که از «خود روئی» روندهای اجتماعی سخن می گویند .
بدون تلاش سوبژکت تاریخساز، تاریخی ساخته نمی شود و نمی تواند ساخته شود.
در قلب نیروهای مولده هر جامعه انسان مولد ایستاده است، همیشه و مدام، در هر سطح توسعه علمی و فنی.
درک این حقیقت امر از سوی شاعر، نشانه بلوغ تئوریکی ستایش انگیز او ست، چرا که خیلی از مدعیان از همین کشف تعیین کننده مارکس بی خبرند و انقلاب اجتماعی را ـ چه بسا ـ با زلزله و توفان و آتشفشان عوضی می گیرند.
شاعر بی هیچ تردیدی طرفدار اکتیف روز است و در ستیز بی امان با شب.
چنین شاعری ـ آنهم ـ در چنین دوره ای نه تنها نادر، بلکه استثنائی است.
امید و خوشبینی و شوق شگرفی در این شعر زبانه می کشد:
امیدی پوشیده در زره تئوری.
خوشبینی ئی منبعث از درک ژرف قوانین عینی هستی اجتماعی.
شوقی بی مهار به دیدار روز.
دلیل تلاش بظاهر عبث شاعر نیز از همین رو ست.
شاعر به نقش شعور در تحولات اجتماعی آگاه است و به رسالت خویش نیز.
تز ششم
اين چه کوهی ست که ره بسته به دريا گذرم؟
اکنون عنصر طبیعی دیگری به عناصر پیشین اضافه می شود، این هم بسان آنان در فونکسیون سوبژکتی.
کوهی که پلیسوار ره به رهرو می بندد.
کوهی که راه گذر سوبژکت انسانی به دریا را سد می کند.
دریا سمبل توده ها ست.
دریا سمبل جامعه و همبود است.
کوهی که پیوند ارگانیک پیشاهنگ را با طبقه می گسلد.
کوهی که پل پیوند روشنفکر با توده را منفجر می کند.
اکنون خود خواننده باید کوه را از نو معنی کند و به نام بخواند، به نام مؤسسه ای آن.
البته اگر خواننده ای وجود داشته باشد.
تز هفتم
جای پای همه دريازدگان هست بر آب
ز چه ام هست درنگ؟!
شاعر واژه «دریا زده» را با مفهوم جدیدی پر می کند.
دریا زده اکنون به معنی سوبژکت دلیری است که ـ بناچار ـ دل به دریا می زند، به قصد صید مروارید و در هر حال، رد پائی از خویش بر آب می نهد.
رد پائی که نشانه راه است، یادگار رونده پیشین است، پل پیوند میان نسل ها ست.
رد پاها به خودی خود بیانگر صحت و سقم راه نیستند.
برای کشف صحت و سقم راه باید به آخر و عاقبت رهروان پیشین توجه داشت، به موفقیت و یا شکست صیادان.
باید با هشیاری اوبژکتیف به تحلیل راه و رسم پیشینیان پرداخت، به دستیاری مغزی سرد.
روشنگر بزرگ قله های یوش نیز بکرات واژه «نشان» را به خدمت می گیرد و دیالک تیک نشانه و راه را توسعه می دهد:
نیما
من به یاری آن شکفته چراغ
راه بردم ز گلخنی سوی باغ
هر کجا بود دلگشای مرا
از نشانی که رهنمای مرا.
حتی جانوران با نشانه ها راه می یابند و از طریق نشانه گذاری پیام می فرستند و برای دوست و دشمن از وجود خود خبر می دهند.
مفهوم «نشان» در دیوان نیما بکرات بکار برده می شود:
نیما
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دريا گل ابر
لای لای نفس دريايی
ماه را برده به خواب
در سرا پرده ی گهواره ی آب.
به دل شب زده ی من اما
ندهد گردش ِ خوابی تسکين.
گر گرفته تن من از تن شب
تيرگی در ته شب باخته رنگ
می کشم بيهده تا چند من اين سنگ به سنگ؟
اين چه کوهی است که ره بسته به دريا گذرم؟
جای پای همه دريازدگان هست بر آب
ز چه ام هست درنگ؟!
بستهام بار سفر بر دريا
سفرم گر نبوَد دريايي،
چه ره آورد من از اين سفرم؟!
آرميدن آری
از برای نفسی تازه کردن، چه بسا
ناگزيرست ولی
گر بپايد ديری
هر چه را، در هر جا
گنده دارد چون آب،
در کف ِ مردابی!
گفته اند اين را و
می دانيم،
بر لبان ِ همه دريا زدگان، می خوانيم:
«تن نداده به خطر، دست نيابی هرگز،
تو، به مرواريدی!»
در کوير اين شب
زير اين لاشه ی سنگين و سياه،
زير باران تند و سمجي،
از شقاوتهای ِ ماتم بار؛
که چنينم برده
ازميان
تاب و توان؛
و چنين بسته مرا
با هزاران زنجير؛
در کف زنداني،
با فرو مرده چراغی کم سو
که نمی آيد بر
گويی از عهده ی اين تاريکی ...
در چنين مرده شبی هم
حتي،
گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،
ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد
نشکفد در دل دريا، گل ماه،
اين مپندار
فروريخته شب
جاودان بر دريا!
بی گمان از ره اميد کسانی چون تو
ـ که به اندازه ی دريا از موج،
که به اندازه ی جنگل از برگ،
برده از کشمکش ِ عمر نصيب؛ ـ
تيرگی بر تن شب بازد رنگ،
باد فرياد کشان آيد باز،
بتپد باز دل ماه در آب
باز دريا بشود توفانی!
گر گرفته تن من
به دلم هست شتاب
می خورد از جگرم مرغ ِ عذاب،
صدف سينه دريا ست پر از مرواريد،
صدف ِ روز من اما خالی...
بهر گم کردن ِ راه
ياوه گويان جهان
می گويند:
که بدي ها همگی
ـ ريز و درشت ـ
از سرشت ِ بشری آب خورند...
مرغ حق اما
گويد هر آن:
از بد و نکبت يک مشت طفيلی، هر گاه
باغ گيتی بروبيم درست،
و به هيچ ترفندی
نگذاريم بيافشانند تخم
در نهان خانه ی خاک؛
بر درخت بشری بال زند
عطر والای گل انسانی!
و در اين ره شب و روز
فکر آن رهگذر مانده به راه،
ياد آن توشه که می بايدم آن،
غم اين نيز که شبگير فرا آيد باز
وز نبود ِ تلاشی پيگير
گم شود در دل يک ابر ِ سياه
"لحظهای نيست که بگذاردم آسوده به جا."*
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دريا گل ابر
پر فرو ريخته مرغ ِ باران
سفری هست اگر بر دريا
بشود يا نشود توفانی
دل به توفان زدگان بايد داد!
تحلیلواره ای بر شعر
این اولین شعری است که از آقای برزین آذرمهر می خوانیم.
از بیوگرافی ایشان هیچ نمی دانیم و برای حفظ عینیت تحلیلواره خویش، حتی گامی در جهت آشنائی بیشتر برنداشته ایم.
این رسم و راه ما ست:
اندیشه های انسان ها را ـ بی اعتنا به بیوگرافی آنها ـ زیر ذره بین تحلیل نهادن و در حد توان معرفتی خویش، از محصول کار به چند و چون مادی و معنوی کارگر ره یافتن!
چرا که کار ـ چه کار مادی و چه کار معنوی ـ کلید قفل ماهیت انسان است و چه آئینه ای بهتر از محصول کار برای آشنائی با ماهیت انسان ها.
خدا ـ حتی ـ پس از «خلق آدم»، در محصول کار خویش نظر کرد، در آئینه آن ماهیت خود را دید، به خودشناسی دست یافت و تبارک الله احسن الخالقین گفت.
ما البته می دانیم که در باره آثار هنری هرگز نمی توان حرف آخر را بر زبان راند.
آثار هنری انعکاس معنوی واقعیت عینی اند که لایتناهی است و هر کس در هر مکان و در هر زمان به عناصر جدیدی پی می برد.
از این رو است که آثار هنری هزاران سال قبل همچنان تأثیرگذار و هیجان انگیزند.
*****
شعر مورد بحث، شعری نیمائی است، نیمائی تمامعیار و بی کم و کاست.
اشعار و شعرای نیمائی ـ بلحاظ فرم شعر ـ کم نیستند.
در جامعه ایران نیز نوآوری نیما تنها در فرم شعر او خلاصه می شود.
خدا مراد فولادی ـ بدرستی ـ شعرای فرمالیست نیمائی را ضد نیمائی می نامد.
(مراجعه کنید به آرشیو ایشان در مجله هفته)
فرمالیسم ـ بمثابه شیوه نگرش ـ در حال حاضر، تار و پود جوامع بشری را تسخیر کرده است.
فرم امروزه معیار معیارها تلقی می شود.
همه چیز ـ و نه فقط شعر ـ با توجه به فرم زیبا و یا زشت آن تعریف و تعیین می شود.
کسی اعتنائی به محتوای چیزها، پدیده ها و سیستم ها ندارد، چه برسد به ماهیت آنها.
میلیون ها دلار صرف مانی پولاسیون فرم اندام می شود و کسی حاضر نیست ـ حتی صناری ـ برای سر و سامان دادن به محتوای خویش خرج کند.
فرمالیسم دیری است که به شیوه تفکر غالب در عصر جاهلیت مدرن بدل شده است.
*****
خودویژگی شعر آقای برزین آذرمهر در این است که آن نه تنها بلحاظ فرم نمودین، بلکه علاوه بر آن، بلحاظ محتوای ماهوی اش نیمائی است.
در این شعر ایشان، حضور مداوم نیما و رد پای کسرائی غیر قابل انکار است.
چنین شعری بندرت سروده می شود و هر کسی قادر به سرودن آن نیست.
تز اول
سفر دريايی
سفر دریائی عنوان این شعر است.
سفر دریائی ـ اما ـ عنوان عجیب و غریبی برای این شعر است.
زیرا در این شعر سفری ـ به معنی واقعی کلمه ـ در کار نیست.
سفر همواره دیالک تیک مبدأ و مقصد است.
آماج سفر ـ عمدتا ـ رسیدن به مقصد است:
سفر دریائی، سفری از بندری است به بندری دیگر.
شیخ شیراز نیز مفهوم «سفر دریائی» را بکار برده است:
شیخ شیراز
گفتم: «آن نوبت، اشارت من قبولت نیامد، که گفتم: عمل پادشاهان، چون سفر دریا ست، خطرناک و سودمند: یا گنج بر گیری یا در طلسم بمیری.»
یا زر، به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج، روزی افکندش مرده، در کنار
ولی منظور شیخ شیراز ـ اگر اشتباه نکنیم ـ سفر تجاری است.
سفر به همان معنی است که ما در نظر داریم.
شاعر این شعر نیز ـ بی گمان ـ بدان واقف است و گرنه رفتن دهقان به مزرعه و یا رفت و برگشت کارگر به سنگستان برای حمل سنگ، سفر دشتی و یا سنگستانی نامیده نمی شود.
شاعر ـ بی شک ـ آگاهانه به گزینش واژه «سفر» دست زده است، تا جهان بینی خود را با خواننده در میان بگذارد.
خواهیم دید.
تز دوم
گر گرفته تن شب
وا شده بر سر دريا گل ابر
لای لای نفس دريايی
ماه را برده به خواب
در سرا پرده ی گهواره ی آب.
این شرح اوضاع و احوالی است که شاعر در آن می زید، می سوزد و می سراید.
مفاهیم مهم این تز عبارتند از شب و دریا و ابر و آب و ماه.
همه این مفاهیم را می توان در شعر نیما نیز باز یافت، اما در داربست دیالک تیکی دیگری.
شب در این شعر، سمبل مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی حاکم است، در شعر نیما نیز به همین سان.
مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی ئی که دست و پای نیروهای مولده را به بند کشیده است و مانع پیشرفت جامعه گشته است.
جامعه در چنگ این مناسبات عهد عتیق به نفستنگی افتاده.
در ادامه شعر این وضع را بهتر خواهیم دید.
*****
شب اما شب آتش گرفته ای است.
شب گر گرفته ای است و می سوزد.
گر گرفتگی شب حاکی از آن است که روز ـ نطفه وار ـ در بطن شب نشو و نما می یابد، تا روزی بدر آید، در هیئت شبگبری:
این بیان دیگرگونه همان قانون وحدت و مبارزه اضداد است که یکی از قوانین دیالک تیک رسول پرولتاریا ست.
شاعر حق دارد.
شب همیشه چنین است.
مناسبات تولیدی ـ بمثابه زیر بنای هر جامعه ـ از سوئی با نیروهای مولده و از سوی دیگر با روبنای ایدئولوژیکی جامعه رابطه دیالک تیکی دارد:
یعنی در همزیستی ستیزمند با آندو بسر می برد.
گر گرفتگی شب نیز از این رو ست.
هر چیزی در هستی، با ضد خود همبستر است و حرکت و جنبش مدام چیزها از همین رو ست.
چیزها برای جنبش خویش به تلنگر خارجی نیاز ندارند.
شاعر این شعر نیز هستی دوگونه ای دارد، یا مستقیما در قلب نیروهای مولده جامعه ایستاده است و یا منافع آنها را ـ بمثابه ایدئولوگ جامعه ـ نمایندگی می کند، آنهم با چه صداقت و صمیمیت قلبی ئی:
او دست بردار نیست و بعد خواهیم دید که بی خواب و بی تاب سنگ بر سنگ می کشد!
*****
گل ابر بر سر دریا شکفته و دریا ـ دایه وار ـ برای ماهکودک خفته در سراپرده مه، لالائی می خواند و گهواره می جنباند.
ماه در خواب خوش شیرین است.
شاعر با تخیلی شگرف عکس لرزان ماه را در آب تصویر می کند.
اگر شیخ شیراز این شعر را می خواند، با شاعری روبرو می شد که هنرش صورتگری بر آب است:
شیخ شیراز
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده است بر آب، صورتگری؟
همه این تصاویر برای ما تازگی دارند و از زیبائی خاصی برخوردارند:
دریائی که دایه وار لالائی می خواند و ماهکودک خفته را در سراپرده ای از مه در درون گهواره آب می خواباند، ابری که مثل گل وامی شود، شبی که گر گرفته و می سوزد.
ما با مفاهیم یاد شده دوباره بر خورد خواهیم کرد و با فونکسیون آنها آشنا خواهیم شد.
همه چیز ـ اکنون ـ از عادی بودن اوضاع خبر می دهد، از عادی بودن نمودین و نه ماهوی اوضاع.
چرا که شب خود آبستن روز است، چرا که شب گر بدامان دارد و ماه می تواند هر لحظه بیدار شود و در همدستی با تضادهای درونی دریا بر آرامش نمودین کنونی فاتحه ای بلند بخواند.
همین قضیه خود، نشانی از درک دیالک تیکی شگرف شاعر است!
تز سوم
به دل شب زده ی من اما
ندهد گردش ِ خوابی تسکين.
اکنون سوبژکت دیگری به سوبژکت های طبیعی اضافه می شود، سوبژکتی طبیعی ـ اجتماعی به نام انسان، در هیئت شاعری.
سوبژکتی شبزده، بی تاب، بی خواب، منقلب و تسکین ناپذیر!
چرا و به چه دلیل؟
تز چهارم
گر گرفته تن من از تن شب
دلیل بی خوابی سوبژکت انسانی همین است.
تن او که زیر سیطره شب قرار دارد، بسان شب در آتش است.
شب قادر به کشتن آتش شکفته در تن خویش نیست و لذا شاعر شبزده را نیز ـ خواه و نا خواه ـ به آتش کشیده است.
شاید هم خود آتش افروز گری از آتش خویش بدامان دارد.
ولی ـ خواه این، خواه آن ـ این کار همیشگی دیالک تیک جامعه و فرد است:
تضادهای اجتماعی ـ همیشه ـ در ارواح زلال منعکس می شوند و طوفان بپا می کنند.
شعور رخنه کرده در ضمیر به قدرتی مهیب بدل می شود و خواب و راحت از فرد شعورمند می ستاند.
التهاب جامعه به افراد سرایت می کند، ملتهب و منقلب شان می سازد.
تز پنجم
تيرگی در ته شب باخته رنگ
می کشم بيهده تا چند من اين سنگ به سنگ؟
توسعه و بلوغ نطفه های روز در بطن شب به تضعیف شب منجر شده است، به رنگباختگی ناگزیر شب گر گرفته.
پرده تیرگی به خنجر نور شکاف خورده و رنگ باخته، ولی شاعر همچنان سنگ بر سنگ می کشد، به نیت تولید جرقه ای دیگر و بر پا کردن آتشی مهیب تر.
دیالک تیک همیشگی جبر و اختیار در کار مدام است:
از سوئی تشدید تضادهای درونی شب را به بحران می کشد و تضعیف می کند (جبر) و از سوی دیگر شاعر و دیگر سوبژکت های ایستاده در قلب نیروهای مولده جامعه، به نیت تولید جرقه، سنگ بر سنگ می کشند، بی تاب (اختیار).
روند و روال پدیده ها و روندهای اجتماعی را در چارچوب دیالک تیک جبر و اختیار باید دید.
اینکه شاعر همچنان سنگ بر سنگ می کشد، حاکی از آن است که رنگباختگی تیرگی نه امر اوتوماتیک محض، بلکه نتیجه تلاش سوبژکت جامعه و تاریخ است و شاعر این را به احتمال قوی می داند.
این حکم حاکی از آن است که روندهای اجتماعی ـ بر خلاف روندهای طبیعی ـ خودپو نیستند، برغم ادعای باطل رفرمیست ها که از «خود روئی» روندهای اجتماعی سخن می گویند .
بدون تلاش سوبژکت تاریخساز، تاریخی ساخته نمی شود و نمی تواند ساخته شود.
در قلب نیروهای مولده هر جامعه انسان مولد ایستاده است، همیشه و مدام، در هر سطح توسعه علمی و فنی.
درک این حقیقت امر از سوی شاعر، نشانه بلوغ تئوریکی ستایش انگیز او ست، چرا که خیلی از مدعیان از همین کشف تعیین کننده مارکس بی خبرند و انقلاب اجتماعی را ـ چه بسا ـ با زلزله و توفان و آتشفشان عوضی می گیرند.
شاعر بی هیچ تردیدی طرفدار اکتیف روز است و در ستیز بی امان با شب.
چنین شاعری ـ آنهم ـ در چنین دوره ای نه تنها نادر، بلکه استثنائی است.
امید و خوشبینی و شوق شگرفی در این شعر زبانه می کشد:
امیدی پوشیده در زره تئوری.
خوشبینی ئی منبعث از درک ژرف قوانین عینی هستی اجتماعی.
شوقی بی مهار به دیدار روز.
دلیل تلاش بظاهر عبث شاعر نیز از همین رو ست.
شاعر به نقش شعور در تحولات اجتماعی آگاه است و به رسالت خویش نیز.
تز ششم
اين چه کوهی ست که ره بسته به دريا گذرم؟
اکنون عنصر طبیعی دیگری به عناصر پیشین اضافه می شود، این هم بسان آنان در فونکسیون سوبژکتی.
کوهی که پلیسوار ره به رهرو می بندد.
کوهی که راه گذر سوبژکت انسانی به دریا را سد می کند.
دریا سمبل توده ها ست.
دریا سمبل جامعه و همبود است.
کوهی که پیوند ارگانیک پیشاهنگ را با طبقه می گسلد.
کوهی که پل پیوند روشنفکر با توده را منفجر می کند.
اکنون خود خواننده باید کوه را از نو معنی کند و به نام بخواند، به نام مؤسسه ای آن.
البته اگر خواننده ای وجود داشته باشد.
تز هفتم
جای پای همه دريازدگان هست بر آب
ز چه ام هست درنگ؟!
شاعر واژه «دریا زده» را با مفهوم جدیدی پر می کند.
دریا زده اکنون به معنی سوبژکت دلیری است که ـ بناچار ـ دل به دریا می زند، به قصد صید مروارید و در هر حال، رد پائی از خویش بر آب می نهد.
رد پائی که نشانه راه است، یادگار رونده پیشین است، پل پیوند میان نسل ها ست.
رد پاها به خودی خود بیانگر صحت و سقم راه نیستند.
برای کشف صحت و سقم راه باید به آخر و عاقبت رهروان پیشین توجه داشت، به موفقیت و یا شکست صیادان.
باید با هشیاری اوبژکتیف به تحلیل راه و رسم پیشینیان پرداخت، به دستیاری مغزی سرد.
روشنگر بزرگ قله های یوش نیز بکرات واژه «نشان» را به خدمت می گیرد و دیالک تیک نشانه و راه را توسعه می دهد:
نیما
من به یاری آن شکفته چراغ
راه بردم ز گلخنی سوی باغ
هر کجا بود دلگشای مرا
از نشانی که رهنمای مرا.
حتی جانوران با نشانه ها راه می یابند و از طریق نشانه گذاری پیام می فرستند و برای دوست و دشمن از وجود خود خبر می دهند.
مفهوم «نشان» در دیوان نیما بکرات بکار برده می شود:
نیما
کم از این، گر نه خود به جا ماند
مردم از او، نشان او خواند.
با نشان زیست، با فسانه زیست
آنکه دانست، این نشانه چیست.
سهوها جمله در نشانه ما ست
قهر حرفی است، کز بهانه ما ست
با نشان، آن که بود و زیست، برست
گرچه بسیارها بهانه به دست
میرد آن رنگ، کاو نشان ندهد
وز همانی که هست، آن ندهد
آنچه کآن بدهد از من و تو نشان
گو سخن باشد آن، ز ما ست همان
دیده تا دید، دید بی کم و کاست
هر نشان در کمال خود زیبا ست
من به توفیق این خیال و گمان
رفت اندیشه ام، به سوی نشان
آنکه ز اینگونه در فکند مرا
ز او نجویم نشان، ز بهر چرا
رشته جان او به جانم دوخت
که چو شمعی به مجلس آمد و سوخت
نگه از دل، دلم ز دیده نرست
تا چه آید از آن نشانه به دست.
سیاوش نیز در شعر بلند «آرش کمانگیر»، مفهوم «رد پاها» و «نشانه ها» را توسعه می دهد، به احتمال قوی تحت تأثیر نیما.
سیاوش کسرائی
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها، لغزان
ما چه می کردیم در کولاک دلآشفته دمسرد؟
شاعر اکنون از خود می پرسد که با وجود رد پاها در آب، درنگ و توقف برای چیست؟
تز هشتم
بستهام بار سفر بر دريا
سفرم گر نبوَد دريايي،
چه ره آورد من از اين سفرم؟!
شاعر بار سفر بسته است، بار سفری دریائی!
سفر شاعر باید بدون و چرا سفری دریائی باشد.
اکنون این سؤال پیش می آید که چرا شاعر باید روی فرم سفر اینهمه پافشاری کند و تأکید ورزد؟
سفر که خود، هدف نیست.
سفر امکان و وسیله ای برای نیل به مقصد و آماجی است.
اصولا چه تفاوت ماهوی میان انواع مختلف سفر برای رسیدن به مقصدی وجود دارد؟
شاعر پیشاپیش به این پرسش بجا پاسخ می دهد:
اگر سفرش دریائی نباشد، رهاوردش نه مرواریدی گرانبها، بلکه خرمهره ای بی ارج و قیمت خواهد بود.
او در این تز، دیالک تیک وسیله و هدف را به شکل دیالک تیک سفر ورهاورد بسط و تعمیم می دهد و نقش بی بدیل وسیله را نشان خواننده می دهد.
عشق و اشتیاق مروارید است که او را به سفر خطرناک دریائی ناگزیر می سازد.
کسانی که به خرمهره راضی اند، نیازی به دریا ندارند، نیازی به سفر دریائی ندارند، نیازی به سفر ـ حتی ـ ندارند.
تز نهم
آرميدن آری
از برای نفسی تازه کردن ـ چه بسا ـ
ناگزير است، ولی
گر بپايد ديری
هر چه را، در هر جا
گنده دارد چون آب،
در کف ِ مردابی!
شاعر اکنون تمامت انرژی خود را به توضیح سفر و عناصر متشکله آن صرف می کند.
سفر دیالک تیک حرکت و سکون است، دیالک تیک استراتژی و تاکتیک است، دیالک تیک مقصد نهائی و مقاصد میانی است، دیالک تیک کعبه و رباط است.
رباط و یا کاروانسرا، برای نفس تازه کردن، رفع خستگی کردن، انرژی جسمی و روحی برباد رفته را به نان و آب و استراحتی بازتولید کردن و دوباره به راه افتادن است.
سعدی نیز دیالک تیک حرکت و سکون را به شکل دیالک تیک رفتن و آسودن توسعه داده است:
شیخ شیراز
گفت: «آن، نشنیدی که گفته اند، رفتن و نشستن به، که دویدن و گسستن؟»
*****
شاعر از دیالک تیک حرکت و سکون درکی ستایش انگیز دارد.
هر کس از سرچشمه میراث سعدی نوشیده باشد، نمی تواند دیالک تیکی ناندیشد:
آرمیدن به قصد تازه کردن نفس، به نیت کسب انرژی جسمی و روحی لازم برای ادامه حرکت.
اما آرمیدن اگر به درازا کشد، به گندیدن بدل می شود.
سکون نسبی است و مطلق حرکت است و بس.
سکون بدون جنبش ماندابی است، عفن.
گندابی است برای پرورش میکرو ارگانیسم ها و شروع روند تجزیه و تلاشی هر چه که هست و نتیجتا تولید تعفن نفسگیر و شیوع بیماری های نا شناخته لاعلاج.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر