۱۳۹۹ آذر ۱۱, سه‌شنبه

نامه رسان کوچولو و اشتغال آخر هفته!

تاریخچه کبوتر نامه رسان

قصص نامه رسان کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری 
 

·    نامه رسان کوچولو در طول هفته مشغول نامه رسانی است.

 

·    او از صبح تا عصر مشغول کار است و شب ها می خوابد.

 

·    اما روزهای جمعه، وقتی که دیگران به گردش می روند، نامه رسان کوچولو احساس تنهائی می کند.

 

·    نامه رسان کوچولو «لالای لالای!» می خواند، تا سکوت را بشکند.

 

·    صبح جمعه تخم مرغی می پزد و آگهی روزنامه ها را می خواند.

 

·    بعد کاکتوس خود را آب می دهد و از پنجره به کوچه می نگرد.

 

·    «من باید دوچرخه بخرم!»، نامه رسان کوچولو روزی با خود می گوید.

·    «آنگاه می توانم دنیا را ببینم!»

 

·    بعد دوچرخه چراغداری خرید، که زنگ هم داشت.

 

·    نامه رسان کوچولو ـ اما ـ دوچرخه سواری بلد نبود.

 

·    برای اینکه مردم مسخره اش نکنند، شب ها دوچرخه سواری تمرین می کرد.

 

·    او در طول خیابان ها زیگ زاگ می راند و ماه از فرط خنده به خود می پیچید و کج و کوله بنظر می رسید.

 

·    «شرخ!»، نامه رسان کوچولو می زند به چنار.

 

·    چنار ـ اما ـ خدا را شکر که صدمه نمی بیند، نامه رسان کوچولو هم به همین سان.

 

·    از این رو، دوباره می تواند دوچرخه سواری تمرین کند.

 

·    نزدیکی های صبح ـ بالاخره ـ دوچرخه سواری را یاد می گیرد.

 

·    جمعه دیگر وقتی که نامه رسان کوچولو در طول خیابان می راند، با این حال، احساس رضایت خاطر نمی کرد.

 

·    «علتش این است که من همیشه تنها هستم»، نامه رسان کوچولو اندیشید.

·    «دوچرخه که نمی تواند جای انسان را بگیرد!»

 

·    شاید اگر نامه رسان کوچولو ـ روزی از روزها ـ یوسف را ندیده بود، برای همیشه غمگین می ماند.

 

·    «چرا گریه می کنی؟»، نامه رسان کوچولو با احساس همدردی پرسیده بود.

 

·    «ظرف شیر از دستم افتاده و شیر ریخته زمین»، یوسف گفته بود.

 

·    نامه رسان کوچولو دست کرده بود در جیبش.

 

·    «بیا من به تو پول می دهم»، نامه رسان کوچولو به یوسف گفته بود.

·    «بدو برو شیرفروش و دو باره شیر بخر!»

 

·    «اگر شیر فروش شیر نداشته باشد؟»، یوسف گریه کنان گفته بود.

 

·    «شیر فروش حتما شیر دارد»، نامه رسان کوچولو گفته بود.

·    «بدو برو و بخر!»

 

·    «شیر فروش شیر را از کجا در می آورد؟»، یوسف، که چشمانش به گردی بشقابند ـ ناگهان ـ پرسیده بود.

 

·    «یوسف!»، نامه رسان کوچولو گفته بود.

·    «شیر را از پستان گاوها می دوشند.

·    مگر تا حالا گاو ندیده ای؟»

 

·    «نه!»، یوسف غمزده گفته بود.

 

·    بدین طریق، نامه رسان کوچولو می دانست که جمعه چه باید بکند.

 

·    او یوسف را سوار دوچرخه می کند و می برد به دهات تا گاوها را نشانش دهد.

 

·    اسب ها و خوک ها را هم نشانش می دهد.

 

·    چون در شهر بچه های زیادی هستند که جانوران را نمی شناسند، نامه رسان کوچولو هر جمعه با آنها از شهر خارج می شود.

 

·    نامه رسان کوچولو اکنون در تمام طول هفته برای آمدن جمعه روزشماری می کند و به او خوش می گذرد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر