۱۳۹۹ تیر ۱۰, سه‌شنبه

درنگی در شعر سهراب سپهری (۱۸)


 
 همراه
سهراب سپهری

تنها 
در 
بی چراغی شب ها 
می رفتم.

دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.

همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.

لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها 
می رفتم، 
می شنوی؟
 تنها.

من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.

و 
من می رفتم، 
می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.

ناگهان،
 تو 
از
 بیراهه لحظه ها، 
میان دو تاریکی، 
به
 من 
پیوستی.

صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، 
چهره به شب پیوسته! 
همه تپش هایم.

من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا 
در 
خط های عصیانی پیکرت 
شعله گمشده 
را 
بربایم.

دستم را به سراسر شب کشیدم،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.

خوشه فضا را فشردم،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.

و
 سرانجام
در
 آهنگ مه آلود نیایش
 تو
را 
گم کردم.

میان ما سرگردانی بیابان ها ست.
بی چراغی شب ها، بستر خاکی غربت ها، فراموشی آتش ها ست.

میان ما "هزار و یک شب" جست و جوها ست. 
 
پایان
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر