۱۳۹۸ اسفند ۸, پنجشنبه

سیری در شعری از شهناز هماپور (۱۸)

 
ویرایش و تحلیل
از
ربابه نون
 
۱
هر شعرم 
بلیطی
 است
برای
 ورود به دنیای شما
سفری به چهار سوی وطنم.

ایستگاه ها 

را 
فراموش نمی کنم 
 قطار همیشگی
توقف هایی هم دارد
اما 

نه 
در 
دل و روح من.

با 

شما 
خندیده ام 
در 
شادمانی های گذرا 
 
آینه ام بودید 
در 
هر خیابانی و هر صفی. 
 
با 
 شما 
 با 
 هر آژیر 
 انگشت بر گوش گذاشته ام و زیر صندلی پناه برده ام 
 در 
 بمباران ها. 
 
۱
احمد شاملو
هوای تازه
(۱۳۳۵)
تنها...

اکنون مرا به قربانگاه می‌برند
گوش کنید 
ای شمایان، 
در منظری که به تماشا نشسته‌اید
و
 در
 شماره، 
حماقت‌هایِ تان از گناهانِ نکرده‌ی من افزون‌تر است!
  با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
 
در این بند آغازین شعر شاملو
دوئالیسم نخبه و توده
پوئه تیزه می شود:
نخبه 
را
در 
هیئت شاعری به نام شاملو
دستگیر کرده اند و به قربانگاه می برند 
تا 
خونش را بریزند.
 
 
نخبه 
یکی از مفاهیم مرکزی و مهم تئوری فاشیستی نخبگان
است
که
مؤسسش
خوزه اورتگا گاسه
رفیق اسپانیایی مارتین هایدگر (فاشیست آلمانی)
است.

نخبه
ضمنا
یکی از مفاهیم مهم میتولوژی و مذاهب و فرماسیون های برده داری، فئودالیسم و فوندامنتالیسم
است.


رستم
سهراب
افراسیاب
اسفندیار
و
غیره
را
می توان 
نخبه های میتولوژیکی
 (پهلوانان اساطیری، اسطوره ای، افسانه ای)
تلقی کرد.

نخبه
در
مذاهب بزرگ
(ایده ئولوژی فرماسیون های اقتصادی برده داری و فئودالی)
به
صور زیر بسط می یابد:
الله
انبیا
ائمه
اولیا
فقها
علما
عظما
و
غیره

۲
اکنون مرا به قربانگاه می‌برند
گوش کنید 
ای شمایان، 
در منظری که به تماشا نشسته‌اید
و
 در
 شماره، 
حماقت‌هایِ تان از گناهانِ نکرده‌ی من افزون‌تر است!
  با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.

نخبه ایدئال شاملو در این شعر
شخص شخیص خود او
ست.
 
 
نخبه ایدئال شاملو
شباهت غریبی به  عیسی مسیح دارد.
 
همانطور که سپاهیان روم 
عیسی مسیح را دستگیر کرده اند، تاج خاری بر سرش  و جلجتایی بر دوشش نهاده اند
و
به
ضرب تازیانه به میدان اعدام می برند تا به صلیبش کشند،
شاملو
را
هم
دشمنان خیالی 
به
قربانگاه می برند.
 
شاملو
در
شعر دیگری تحت عنوان «مرگ ناصری»
نیز
عیسی مسیح
را
به
عنوان نخبه ایدئال
پوئه تیزه کرده است:
 
 مرگ ناصری
 
با
 آوازی یکدست، 
یکدست
 دنباله چوبین بار
     در قفایش
 خطی سنگین و مرتعش
 بر خاک  می کشید.

 ـ  تاج خاری  بر سرش بگذارید!

  و
آواز دراز دنباله بار
در
هذیان دردش
     یکدست
  رشته ای آتشین
 می رشت

ـ  شتاب  کن ناصری شتاب کن!
  
از رحمی که درجان خویش یافت
  سبک شد
  و چونان  قویی مغرور
 در زلالی خویشتن  نگریست

ـ  تازیانه اش بزنید! 

رشته چرمباف
 فرود آمد
  و ریسمان بی انتهای سرخ
  در طول خویش
 ازگروهی  بزرگ
  برگذشت.

ـ  شتاب  کن ناصری شتاب کن!
 
 از صف  غوغای تماشاییان
العاذر
 گام زنان راه خود گرفت
 دست ها
  در پس پشت
  به هم درافکنده
 و جانش را از آزار گران دینی گزنده
  آزاد یافت!

ـ مگر خود  نمی خواست ور نه  می توانست!

   آسمان کوتاه 
 به سنگینی
  بر آواز روی درخاموشی  رحم
  فرو افتاد

  سوگواران به خاک پشته برشدند
  و خورشید و ماه
  به هم
 برآمد
 
پایان
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر