علی سیران
هیچ همایی
سایه بر سر جوانی ات
نیفکند
و
از شانه ات،
کوزه ی آب بر نگرفت
شاهزاده ای
صبح یک روز
از رؤیایی
ـ به تازگی ـ
گل انداخت
گلبرگ گونه ات
و
آفتاب
در گیسوان پرکلاغی ات
آشیانه کرد
خشنود بود، یاس سپیده
چشمه سار
تو را می خواند
و نمی خواند
جز به پای دامن رقصیده ات
...
راهِ نفس می بندد
اکنون
عطر نوبرانه های رسیده
و یک ستاره ی آبی
آه می کشد
بر گلوگاهت
آرام نمی گیرد
نازکای اندامی که جا گذاشتی
در خواب
روی دسـت باد های بی جهت (سرگردان)
کولی نگاهت
ـ برهنه ـ
می رقصد
با مردمکان بی قرار (بی تاب، ناشکیبا)
و زنجموره ی خلخال هایت
درای قافله ای سرگشته است
در بیابان های گم.
...
تازیانه ی گردبادی
بر گرده ی آب و خاک تاخته بود
و
تا دریغ کند مهرش را
چنگ در چشم خورشید می زند
هنوز،
آذرخشی
ـ لاجرم ـ
بر خود شکافت
از گریه های خراشیده ات
و
الماس قلبت را
در زیر خاک سیاه
رد گرفتی
تا هامون خشکزاریده
بر دامنه های قله ی شبنم پوش
(کوه شبنم پوش؟)
آنگاه در پرنیان اندیشه
تا رؤیاهای شگرف بالیدی
تا میقات آسمان
...
دیر زمانی نخواهد بود
و خواهد بود
که چاشتگاه
گرده های نان تازه
برای خدایـمردت ببری
که خرمن دنیا را دور می زند
پر باز می کند
در هر سپیده دمان
سیمرغ آینه بال
جمع کنی باید
شکسته های قلبت را
و پرواز را به خاطر بیاوری
پرنده بوده ای، شاید
...
پشت کوه قاف می افتد
اتفاق،
قصه ی تو!
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر