۱۴۰۱ آبان ۲۲, یکشنبه

درنگی در «شعری» از محمد مختاری (۱)


 

پس کجای لبت آزادم کند؟

  محمد مختاری 
 

درنگی 

از 

میم حجری


کسی نایستاده است آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟


دو نقطه از هیچ جا، تا چشم
که جابه‌جا شده است
اما سایه‌ی بلندم را می‌بیند
که می کشد خود را همچنان بر اضطرابش.


شمال، قوس بنفشی‌ست تا جنوب
در ابر و مرغ دریایی
موجی به تحلیل می‌رود
و آفتاب، تنها چیزی که تغییر کرده است.


لبت کجاست؟


صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده‌ است تا جمله پایان پذیرد

 و هر چه گوش می‌سپارم تنها

سکوت خود را می‌آرایم
و آفتاب لبِ بام هم‌چنان سوتش را می‌زند.


شکسته پل‌ها پشت سر
و پیشِ رو شن‌هایی که خاکستر جهان است.


غروب ممتد در سایه‌ی درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو می‌رسد تحمل را کوتاه می‌کند. 


چگونه است لبت؟


که انفجار عریانی، سنگ می‌شود در بی تابی‌های خاموش.


هوای قطبی،

 انگار
انگار فرش ایرانی نخ نما کرده است.


نشانه‌ای نیست
نگاه می‌کنم
اگر که تنها آن واژه می‌گذشت
به طرفه العینی طی می‌شد راه
کودک باز می‌گشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست می‌انداخت دور گردنت
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است.

پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر