اورزلا ولفل
برگردان
میم حجری
· کیت غمالود و گریان از مادرش پرسیده بود:
· پدرم چه خلافی کرده که دست بسته به زندان می برند؟
· مادرش گفته بود:
· «چه می دانم.
· حتما چیزی به این و آن گفته، که گفتنش مجاز نیست.»
· کیت شگفت زده پرسیده بود:
· «مگر انسان ها حق ابراز نظر ندارند؟
· در روزنامه ها راجع به وجود آزادی عقیده و نظر مقالات مفصل می نویسند.»
· مادرش گفته بود:
· «آزادی هم خود مقوله ای است و هر طبقه اجتماعی آن را به سلیقه خود تفسیر می کند.
· آزادی در واقع، عبارت است از زندگی بدون ترس و هراس و دلهره!
· و در این خراب شده، کسی نمی تواند بدون ترس و هراس و دلهره زندگی کند.
· پدرت همین را گفته است و لاغیر.»
· کیت می خواست بداند که پدرش پیش چه کسانی چنین حرفی را بر زبان رانده است.
· مادرش پشیمان و پریشان از گفته خویش، به پرخاش گفته بود:
· «پیش هیچ کس و در هیچ کجا پدرت حرفی در این مورد نزده است.
· می شنوی؟
· پیش هیچ کس و در هیچ کجا!
· تو نباید در این مورد چیزی بدانی.
· و چیزی هم نمی دانی!
· تو حتی نباید بدانی که پدرت را شبانه برده اند.
· هرکس پرسید باید بگوئی که پدرت رفته مسافرت.
· همین و بس.»
· کیت شب تا سحر کنار مادرش در آشپزخانه نشسته بود و نزدیکی های صبح، همان جا خوابش برده بود.
· کیت وقتی بیدار شده بود، به توصیه مادرش، بیرون رفته بود و مثل همیشه به بازی با بچه های کوچه پرداخته بود.
· اما وقتی تاپو او را دیده بود، بی کلامی، راهش را گرفته بود و رفته بود.
· کیت پرسیده بود:
· «چرا تاپو گذاشت و رفت.»
· بچه ها گفته بودند که می خواهد به پدر و مادرش کمک کند.
· بعد، یکی از بچه ها پرسیده بود:
· «دیشب دم در خانه تان چه خبر بود؟»
· کیت گفته بود که پدرش با قوم و خویش هایش، می رفته سفر.
· روزهای دیگر از تاپو خبری نبود.
· حتی برادر و خواهر تاپو هم با دیدن او می رفتند به خانه شان.
· روزی کیت پدر تاپو را در کوچه دیده بود و سلام کرده بود.
· ولی او به سلامش جواب نداده بود و به سرعت دور شده بود.
· کیت از مادرش پرسیده بود:
· «پدرم کجا با دوستانش حرف می زد؟»
· مادرش گفته بود که نمی داند.
· کیت می دانست که پدرش در قهوه خانه پدر تاپو با دوستانش ملاقات می کرد.
· کیت از نحوه برخورد تاپو و برادر و خواهر و پدرش نتیجه گرفته بود که آنها پدرش را لو داده اند و اکنون عذاب وجدان دارند و از دیدن او رنج می برند.
· روز بعد در کوچه به بچه ها گفته بود، که پدر تاپو آدم نابابی است و من می دانم چرا.
· این حرف کیت را بچه ها به پدر و مادر خود گفته بودند و دهن به دهن گشته بود.
· پس از چندی تاپو دوباره پیدایش شده بود.
· موقع بازی گفته بود که دیگر کاری در خانه نبوده، قهوه خانه را هم بسته اند و پدرش رفته سفر.
· کیت روی برگردانده بود و رفته بود.
· تاپو پشت سرش راه افتاده بود.
· کیت می دانست که او به دنبالش می آید.
· در پسکوچه ای منتظرش مانده بود.
· وقتی تاپو رسیده بود، کیت با عصبایت و انزجار گفته بود:
· «ظاهرا بابت لو دادن پدرم، پول کلانی گیرتان آمده، که قهوه خانه را می بندید و به سیر و سفر می روید!»
· تاپو با عصبانیت دست به یخه شده بود و پس از به زمین کوبیدن کیت، از گلویش گرفته بود و گفته بود:
· «خائن توئی که با حرفت در باره پدرم، سبب بازداشت او شده ای.
· پدرم اکنون در زندان است و این تقصیر تو ست.»
· کیت باورش نشده بود.
· تاپو گفته بود:
· «وقتی پدرت را بازداشت کردند، به سراغ پدر من هم آمدند.
· پدرم اما گفت که به حرف مشتری ها گوش نمی دهد و از ماجرا بی خبر است.»
· کیت به خانه برگشته بود و ماجرا را به مادرش گفته بود و مادرش اشک در چشم، به سرزنش او پرداخته بود:
· «مگر نگفتم لال باش؟
· پدر تاپو از رفقای صمیمی پدرت بوده!»
· کیت نگاه بی باورش را به مادرش دوخته بود و پس از چندی رفته بود.
· او دیگر به کسی باور نداشت، حتی به مادرش!
· کیت و تاپو سال های سال، همچنان دشمن یکدیگر مانده بودند.
· در چنین کشوری بی اعتمادی، سوء ظن، ترس و خصومت مجاز بود و جرم محسوب نمی شد.
· جرم و جنایت دوستی و همدردی و همبستگی بود و پرده بر داشتن از حقیقت قضایا.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر