۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

در چنین کشوری! (۲) (بخش آخر)

  

اورزلا ولفل

برگردان

میم حجری

به یاد خواهر دارو فروشم

  

·    کیت غمالود و گریان از مادرش پرسیده بود:

·    پدرم چه خلافی کرده که دست بسته به زندان می برند؟

 

·    مادرش گفته بود:

·    «چه می دانم.

·    حتما چیزی به این و آن گفته، که گفتنش مجاز نیست.»

 

·    کیت شگفت زده پرسیده بود:

·    «مگر انسان ها حق ابراز نظر ندارند؟

·    در روزنامه ها راجع به وجود آزادی عقیده و نظر مقالات مفصل می نویسند.»

 

·    مادرش گفته بود:

·    «آزادی هم خود مقوله ای است و هر طبقه اجتماعی آن را به سلیقه خود تفسیر می کند.

·    آزادی در واقع، عبارت است از زندگی بدون ترس و هراس و دلهره!

·    و در این خراب شده، کسی نمی تواند بدون ترس و هراس و دلهره زندگی کند.

·    پدرت همین را گفته است و لاغیر.»

 

·    کیت می خواست بداند که پدرش پیش چه کسانی چنین حرفی را بر زبان رانده است.

 

·    مادرش پشیمان و پریشان از گفته خویش، به پرخاش گفته بود:

·    «پیش هیچ کس و در هیچ کجا پدرت حرفی در این مورد نزده است.

·    می شنوی؟

·    پیش هیچ کس و در هیچ کجا!

·    تو نباید در این مورد چیزی بدانی.

·    و چیزی هم نمی دانی!

·    تو حتی نباید بدانی که پدرت را شبانه برده اند.

·    هرکس پرسید باید بگوئی که پدرت رفته مسافرت.

·    همین و بس.»

 

·    کیت شب تا سحر کنار مادرش در آشپزخانه نشسته بود و نزدیکی های صبح، همان جا خوابش برده بود.

 

·    کیت وقتی بیدار شده بود، به توصیه مادرش، بیرون رفته بود و مثل همیشه به بازی با بچه های کوچه پرداخته بود.

 

·    اما وقتی تاپو او را دیده بود، بی کلامی، راهش را گرفته بود و رفته بود.

 

·    کیت پرسیده بود:

·    «چرا تاپو گذاشت و رفت.‍»

 

·    بچه ها گفته بودند که می خواهد به پدر و مادرش کمک کند.

 

·    بعد، یکی از بچه ها پرسیده بود:

·    «دیشب دم در خانه تان چه خبر بود؟»

 

·    کیت گفته بود که پدرش با قوم و خویش هایش، می رفته سفر.

 

·    روزهای دیگر از تاپو خبری نبود.

 

·    حتی برادر و خواهر تاپو هم با دیدن او می رفتند به خانه شان.

 

·    روزی کیت پدر تاپو را در کوچه دیده بود و سلام کرده بود.

·    ولی او به سلامش جواب نداده بود و به سرعت دور شده بود.

 

·    کیت از مادرش پرسیده بود:

·    «پدرم کجا با دوستانش حرف می زد؟»

 

·    مادرش گفته بود که نمی داند.

 

·    کیت می دانست که پدرش در قهوه خانه پدر تاپو با دوستانش ملاقات می کرد.

 

·    کیت از نحوه برخورد تاپو و برادر و خواهر و پدرش نتیجه گرفته بود که آنها پدرش را لو داده اند و اکنون عذاب وجدان دارند و از دیدن او رنج می برند.

 

·    روز بعد در کوچه به بچه ها گفته بود، که پدر تاپو آدم نابابی است و من می دانم چرا.

 

·    این حرف کیت را بچه ها به پدر و مادر خود گفته بودند و دهن به دهن گشته بود.

 

·    پس از چندی تاپو دوباره پیدایش شده بود.

 

·    موقع بازی گفته بود که دیگر کاری در خانه نبوده، قهوه خانه را هم بسته اند و پدرش رفته سفر.

 

·    کیت روی برگردانده بود و رفته بود.

 

·    تاپو پشت سرش راه افتاده بود.

 

·    کیت می دانست که او به دنبالش می آید.

 

·    در پسکوچه ای منتظرش مانده بود.

 

·    وقتی تاپو رسیده بود، کیت با عصبایت و انزجار گفته بود:

·    «ظاهرا بابت لو دادن پدرم، پول کلانی گیرتان آمده، که قهوه خانه را می بندید و به سیر و سفر می روید!»

 

·    تاپو با عصبانیت دست به یخه شده بود و پس از به زمین کوبیدن کیت، از گلویش گرفته بود و گفته بود:

·    «خائن توئی که با حرفت در باره پدرم، سبب بازداشت او شده ای.

·    پدرم اکنون در زندان است و این تقصیر تو ست.»

 

·    کیت باورش نشده بود.

 

·    تاپو گفته بود:

·    «وقتی پدرت را بازداشت کردند، به سراغ پدر من هم آمدند.

·    پدرم اما گفت که به حرف مشتری ها گوش نمی دهد و از ماجرا بی خبر است.»

 

·    کیت به خانه برگشته بود و ماجرا را به مادرش گفته بود و مادرش اشک در چشم، به سرزنش او پرداخته بود:

·    «مگر نگفتم لال باش؟

·    پدر تاپو از رفقای صمیمی پدرت بوده!»

 

·    کیت نگاه بی باورش را به مادرش دوخته بود و پس از چندی رفته بود.

 

·    او دیگر به کسی باور نداشت، حتی به مادرش!

 

·    کیت و تاپو سال های سال، همچنان دشمن یکدیگر مانده بودند.

 

·    در چنین کشوری بی اعتمادی، سوء ظن، ترس و خصومت مجاز بود و جرم محسوب نمی شد.

·    جرم و جنایت دوستی و همدردی و همبستگی بود و پرده بر داشتن از حقیقت قضایا.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر