۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

قصه های لئو لیونی: «قارچ سخنگو»

 لئو لیونی

  لئو لیونی

 

برگردان

میم حجری


• در تنه بلوط کهنسالی موشی به نام تئودور، در همسایگی مارمولک، قورباغه و لاک پشت زندگی می کرد.

• روزی مارمولک گفت:
• « من اگر روزی دمم قطع شود، می توانم دو باره دم تازه ای در بیاورم!»

• قورباغه گفت:
• «من می توانم بسان غواصان زیر آبی شنا کنم.»

• لاک پشت گفت:
• «من می توانم سرم را در لاکم پنهان کنم و خودم را به شکل صندوقی در بیارم! »

• موش حرفی نزد.

• از این رو، همه با هم گفتند:
• «تئودور، تو هم از هنرت بگو! »

• تئودور که همیشه از همه چیز هراس داشت، گفت:
• «من هم می توانم فرار کنم. »

• مامولک و قورباغه و لاک پشت زدند زیر خنده.

• تا اینکه ....

• روزی تئودور از پائین افتادن برگی از درختی وحشت کرد.

• او ظاهرا برگ پهن درخت را با جغد عوضی گرفته بود.

• هراسزده پا به فرار گذاشت و خود را در زیر قارچ تنومندی پنهان ساخت.

• از شدت ترس، متوجه رنگ آبی قارچ، رنگ آبی آسمان آسای قارچ نشده بود.

• تئودور مدتی در زیر قارچ ماند و چون خسته بود، پلک هایش سنگین و سنگین تر شدند، روی هم افتادند و او خوابش برد.

• چندی بعد، با شنیدن صدائی از خواب پرید.

• هراسزده خود را عقبتر کشید.

• چنین صدائی تا آن زمان نشنیده بود.

• انگار یکی مرتب می گفت:
• «کرپ، کرپ!»

• تئودور به اطراف خود نگاه کرد.

• قلب کوچکش بشدت می زد.

• صدا پس از چندی خاموش شد.

• تئودور با خود گفت:
• «حتما خواب می دیدم.»

• و دو باره زیر سایه خنک قارچ لم داد و چشمانش را بست.

• صدای کرپ کرپ بار دیگر به گوشش رسید.

• تئودور شگفت زده متوجه شد که صدا از قارچ آبی است.

• از آشنائی با قارچی سخنگو شادمان شده بود.

• تئودور رو به قارچ کرد و پرسید:
• «تو می توانی حرف بزنی؟»

• قارچ آبی جواب نداد، اما پس از لحظه ای باز هم گفت:
• «کرپ، کرپ.»

• تئودور فهمید که قارچ آبی سخن گفتن بلد نیست و فقط می تواند از خود صدای «کرپ، کرپ» در بیاورد.

• تئودور به فکر فرو رفت.

• پس از چندی برخاست و خود را شتابان به همسایگانش رساند و با لحن اسرار آمیزی گفت:
• « دلم می خواهد، با شما رازی را در میان بگذارم.
• من قارچی را می شناسم، قارچ آبی سخنگوئی را، تنها قارچ آبی سخنگوی جهان را.
• تنها قارچ حقیقت گوی جهان را که سخن گفتن را از من آموخته است.»

• آنگاه آنها را به حاشیه جنگل برد، به آنجا که قارچ آبی سخنگو قرار داشت.

• تئودور قارچ آبی را نشان مارمولک و قورباغه و لاک پشت داد و خطاب به قارچ آبی داد زد:
• « قارچ آبی، با ما سخن بگو!»

• قارچ گفت:
• «کرپ، کرپ.»

• مارمولک و قورباغه و لاک پشت شگفت زده پرسیدند:
• «قارچ آبی چی می گوید؟
• کرپ به چه معنی است؟»

• تئودور با لحن اسرار آمیزی گفت:
• «کرپ یعنی اینکه موش سرور همه موجودات جهان است!
• کرپ یعنی اینکه موش، ابرجانور جهان است!»

• این خبر دهن به دهن گشت و به گوش جانوران دیگر رسید.

• مارمولک و قورباغه و لاک پشت تاجی درست کردند و بر سر تئودور گذاشتند.

• جانوران دیگر از اقصا نقاط جهان به پابوس تئودور می آمدند و برایش دسته گل می آوردند.

• تئودور حالا دیگر ترس نداشت.

• او دیگر نمی بایست از چیزی بترسد و فرار کند.

• او دیگر ـ حتی ـ لازم نداشت، راه برود.

• وقتی قصد رفتن به جائی را داشت، سوار لاک پشت می شد و پس از رسیدن به مقصد، روی تشکچه نرمی از گل های رنگارنگ می نشست.

• در طول راه جانوران دیگر صف می کشیدند، برایش هورا می کشیدند، جاوید موش می گفتند و دست تکان می دادند.

• تا اینکه ....

• روزی تئودور، همراه با مارمولک و قورباغه و لاک پشت به گردش رفت.

• پس از گذشتن از حاشیه جنگل، به کشتزارها و علفزارها رسیدند و بعد تپه ای بلند دیدند.

• تا آن زمان هیچکدام از آنها از چنین تپه بلندی بالا نرفته بود.

• قورباغه پیشاپیش به راه افتاد و وقتی به قله تپه رسید، دچار حیرت شد.
• دره پشت تپه پر بود از قارچ های آبی سخنگو.

• قارچ های آبی همه با هم کروپ، کروپ می گفتند.
• وقتی مارمولک و لاک پشت خود را به قله تپه رساندند ـ بهت زده ـ ایستادند و محو تماشای دره مملو از قارچ های آبی سخنگو شدند.

• تئودور می دانست که باید تا دیر نشده، چیزی بگوید، ولی یارای سخن گفتن در خود نمی دید.

• انگار خشکش زده بود.

• مارمولک و قورباغه و لاک پشت ـ برافروخته از خشم ـ او را به رگبار بد و بیراه بستند:
• « دروغگو!
• حقه باز!
• لافزن!
• شارلاتان!
• پست فطرت .... »

• تئودور، دیگر تاب تحمل توهین و تحقیر نداشت.

• صلاح در آن دید که فرار را بر قرار ترجیح دهد.

• از بیشه ها گذشت.
• از کنار قارچ های آبی گذشت.
• از کنار بلوط کهنسال گذشت و از دیده ها پنهان شد.

پایان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر