۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

قصه های لئو لیونی: «تیکو و بال های طلایی»

 لئو لیونی

  لئو لیونی

 

برگردان

میم حجری

  

·    پرنده کوچکی بود، به نام تیکو.

 

·    تیکو از سال ها پیش همنشین و همدم من بود.

 

·    او اغلب بر شانه ام می نشست و برایم قصه می گفت.

 

·    قصه از گل ها، قصه از سرخس ها، قصه از درختان تنومند بالا بلند.

 

·    و یک روز قصه خودش را برایم نقل کرد:

 

·    «نمی دانم، چرا وقتی کوچک بودم، بال نداشتم.

 

·    مثل پرنده های دیگر آواز می خواندم، اینور و آنور جست می زدم، اما نمی توانستم پرواز کنم.

 

·    در عوض دوستان مهربانی داشتم.

 

·    آنها در تمام روز از درختی به درختی می پریدند و هنگام غروب برایم از بلندترین شاخه ها شیرین ترین میوه ها را می آوردند.

 

·    اغلب از خود می پرسیدم:

·    «چرا من نمی توانم، مثل پرنده های دیگر پرواز کنم؟

·    چرا نمی توانم در آسمان پهناور اوج بگیرم و از روی روستاها و شاخه های بلند درختان گذر کنم؟»

 

·    آرزو داشتم، که یک روز یک جفت بال طلائی داشته باشم، یک جفت بال طلائی محکم و نیرومند.

 

·    بال هائی آنچنان محکم، که بتوانم به کمک آنها تا قله های برفپوش سربلند پرواز کنم.

 

·    یکی از شب ها، یکی از شب های تابستان، وقتی خواب بودم، صدائی شنیدم.

 

·    از خواب پریدم.

 

·    صدا از فاصله ای نزدیک می آمد.

 

·    به پشت سرم که نگاه کردم، مرغ زیبائی را دیدم.

 

·    مرغ زیبائی، که در سیاهی شب، مثل مرواریدی می درخشید.

 

·    گفت:

·    «من مرغ آرزو هستم.

·    هر آرزوئی که داشته باشی، می توانم بر آورده کنم.»

 

·    و من از ته دل آرزوی یک جفت بال طلائی کردم.

 

·    ناگهان نوری تابید و من بر پشتم یک جفت بال دیدم، یک جفت بال طلائی!

 

·    بال های طلائی ام، در زیر نور ماه درخششی شگرف داشتند.

 

·    ولی از مرغ آرزو دیگر اثری نبود.

 

·    سپیده که زد، بال هایم را آهسته تکان دادم و یکهو به پرواز در آمدم.

 

·    اوج گرفتم تا بالاتر از بلندترین شاخه ها.

 

·    باغچه های گل در زمین به تمبر پستی شباهت داشتند، تمبرهای پستی رنگ به رنگ، که در کنار هم چیده شده باشند!

 

·    و رودی که از سینه سبز چمنزار می گذشت، به نواری نقره گون ماننده بود.

 

·    از فرط خوشحالی تمام روز پرواز کردم.

 

·    وقتی به دیدن دوستانم رفتم، چهره درهم کشیدند و اخم آلود گفتند:

·    «تو با این بال های طلائی به ما فخر می فروشی!

·    تو می خواهی غیر از ما باشی!»

 

·    همین را گفتند و از من دور شدند.

 

·    راستی آنها چرا از من دور شدند؟

 

·    چرا از دست من عصبانی بودند؟

 

·    مگر متفاوت بودن چه عیبی دارد؟

 

·    من اکنون، می توانستم مثل عقاب اوج بگیرم.

 

·    من اکنون، زیباترین بال های جهان را در اختیار داشتم، ولی دوستی نداشتم و تنها بودم، تنها و بیکس!

 

·    یکی از روزها سبدبافی را دیدم.

 

·    نزدیک کلبه، میان سبدها نشسته بود و چشمانش از اشک لبریز بود.

 

·    پریدم و روی شاخه ای نشستم، تا با او صحبت کنم.

 

·    پرسیدم:

·    «چرا غمگینی؟»

 

·    گفت:

·    «آه!

·    پرنده کوچولو!

·    بچه ام ناخوش است و من پول ندارم، تا دارو بخرم، که بخورد و حالش خوب شود.»

 

·    نشستم و اندیشیدم، تا راه حلی برای مشکل او پیدا کنم.

 

·    یکهو فکری به ذهنم رسید.

·    من می توانستم یکی از پرهای طلائی ام را به او بدهم، تا بفروشد و دارو بخرد.

 

·    سبدباف فقیر با قدردانی گفت:

·    «ممنون پرنده کوچک.

·    تو بچه مرا از مرگ نجات دادی!

·    اما نگاه کن، بال تو!»

 

·    به بالم نگاه کردم، به جای پر طلائی کنده شده، یک پر واقعی روییده بود، یک پر سیاه و نرم، انگار از جنس حریر.

 

·    از این به بعد پرهای طلائی ام را یکی پس از دیگری به نیازمندان بخشیدم و به جای آنها پرهای سیاه در آمد.

 

·    از فروش پرهایم هدیه های زیادی به مردم دادم:

·    سه عروسک برای خیمه شب باز .....

·    یک چرخ پشم ریسی برای  پیرزن پشم ریس، تا پشم بریسد و برای خودش شال ببافد ....

·    یک قطبنما برای ماهیگیری که در دریا راهش را گم کرده بود....

·    و وقتی آخرین پر طلائی ام را به عروسی زیبا هدیه کردم، هر دو بالم یکریز سیاه شدند، سیاه سیاه، مثل مرکب چینی.

 

·    آنگاه به سوی درخت تنومند بلند پر کشیدم.

 

·    می دانستم که دوستانم شب ها روی آن می خوابند.

 

·    نمی دانستم به سلامم جواب خواهند داد و یا نه.

 

·    مرا که دیدند از شادی شروع به جیک جیک کردند و گفتند:

·    «چه خوب!

·    حالا شدی، مثل ما!»

 

·    بعد همدیگر را بغل کردیم.

 

·    اما من شب تا سحر بیدار ماندم.

 

·    همه اش در فکر پسر سبدباف فقیر، پیر زن پشم ریس، خیمه شب باز و همه کسانی بودم، که کمک شان کرده بودم.

 

·    حالا اگر چه بال هایم سیاه اند، ولی با این حال، با دوستانم هنوز هم فرق دارم.

 

·    ماها همه با هم فرق داریم.

 

·    هر کس خیالات خود را دارد.

 

·    هر کس رؤیاها و آرزوهای طلائی خود را دارد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر