۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

سیری در حماسه داد (85)


اثری از فرج الله میزانی (جوانشیر)
(از قربانیان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367)
سرچشمه
 راه توده  
ویرایش از شین میم شین

12
قیام بهرام چوبین
ادامه
  
·        با بر قراری شاهی خسروپرویز مسئله اساسی برای درباریان، یعنی مسئله قیام بهرام چوبین حل نشد.
·        آنان خسرو را آورده بودند تا شاید از پس بهرام برآید، ولی خسرو را یارای این کار نبود.
·        فردوسی، خسرو را نیز نظیر هرمز در قبال بهرام مورد تحقیر قرار می دهد. 

1
·        خسروپرویز شاهنامه در آغاز کار مرد حقیری است:
·        ترسو، فریب کار، دو دل.
·        او برای حفظ تخت و تاج به هر کاری تن در می دهد.

2
·        طبری و ثعالبی و منابع دیگر بر خلاف فردوسی، مقام خسرو پرویز را بسیار بالا برده اند.
·        آن سان که بهرام در کنار او کوچک بنظر می رسد.
·        از زبان خود شاهنامه بشنویم:
·        فرستادگان خسرو از اردوی بهرام در زمینه ی رابطه لشکر با بهرام خبر آورده اند:

که لشکر به هر کار با او یکی است
اگر نامـدار است و گر کودکی است
...
همه مـردم خویــــش دارد بــه راز
به بیـگانگان شان نـیـــاید نیــاز

3
·        بهرام و خسرو در کنار نهری به هم می رسند.
·        در نخستین لحظه دیدار، بهرام چند سر و گردن برتر از خسرو پرویز است.
·        بهرام مردانه ایستاده، سر آشتی ندارد و خسرو را به هیچ نمی شمارد:

چو بهــرام روی شــهـنـــشاه دید
شد از خشم رنگ رخــش نا پدید

از آن پس چنین گفت با سرکشان
که ایـن روســـپی زاده بد نــــشان

ز پستی و کنـدی به مردی رســید
توانگر شــد و رزمـگه برکشــید

بیــاموخــت آییـن شـاهنــشـــهان
به زودی ســر آرم بــدو بر جهـــان

4
·        فردوسی از زبان بهرام همان مفاخراتی را می آورد که ویژه رستم بود.
·        بهرام در حق خسرو:

ببـینـد کنــون کار مــــردان مرد
تگ اسپ و شمشیر و گرز نبرد

همان زخـم کوپال و بـاران تیــر
خروش یـلان بـرده و دار و گیـر

نـدارد بـه آوردگــه پـیــل پــای
چو مـن با سـپاه اندر آیـم ز جای

ز آواز مـن کــوه ریــزان شــود
هــژبـر دلاور گــریــزان شــود

به خنجر به دریا بر افســون کنیـم
بیابان سراسر پر از خـون کنیم

بگفت و برانگیخت ابلق ز جای
تو گفتی شد آن باره، پران همای

5
·        خسرو از سوی دیگر، بهرام را می بیند، دلش از ترس می لرزد و می فهمد که در جنگ پیروز نخواهد شد.
·        خسرو می گوید:

که داند که در جنگ پیروز کیست
بدان سر دگر لشـکر افروز کیست

بر این گونه آراســــته لشــــــکری
به پــرخاش بهــرام یل مهـــتری

دژ آگاه مـــردی چو دیو ســـترگ
سپاهی به کــردار، درنده گــــرگ

6
·        خسرو از ترس و ناجوانمردی به فکر معامله و سازش و فریب می افتد و به اطرافیان می گوید:

ز گیتی یکی گوشــه او را دهـم
ســپاسی ز دادن بدو بر نهــــم
...

چو بـازارگانی کنــد پادشـــــا
از او شــاد باشـــد دل پارســــا

7
·        با این حساب پیش بهرام می آید.
·        شیرین زبانی می کند.
·        او را می ستاید و به میهمانی می خواند...

به بهـرام گفت ای سرافراز مـرد
چگونه اســت کارت به دشت نبرد

تو درگاه را همچـو پیـــــرایه ای
همان تخـت و دیهــیم را مایه ای

ســـتون ســــپاهی به هـنــگام رزم
چو شــمع درخشـــنده هنگام بزم

جهانجوی گردی و یزدان پرست
مــداراد دارنـده بــاز از تو دست

ســـگالیــــــده ام روزگار تو  را
بخــوبی بســــیجیـــده کار تو  را

تو  را با ســـــپاه تو مهـــمـان کنــم
ز دیــدار تو رامــــش جـان کنــم

ســـپهـدار ایـــرانت خوانـم به داد
کنـــم آفریننــــده را بــر تـو یـــاد

8
·        بهرام در برابر این روباه شیرین زبان معامله گر از اوج قدرت و مردانگی چنین پاسخ می دهد:

چنین داد پاسخ مر ابلـق سـوار
که من خرمم، شاد و به روزگار

تو  را روزگار بـــزرگـی مبــاد
نه بیـداد دانی ز شـــاهی نه داد

الان شــاه چون شـهـریاری کنـد
و را مــرد بدبخــت یـاری کنـد

تو  را روزگاری ســـگالیــــده ام
بنوی کمنــدی ات مالیــــــــده ام

بــزودی یکی دار ســـازم بلنـد
دو دستت ببندم به خم کمنــد

بیاویــزمت ز آن ســـزاوار دار
ببیـنـی ز مــن تلخـــی روزگار

9
·        خسرو باز هم دست پایین می گیرد که من میهمانم و با میهمان چنین نکنند:

چو مهمان به خوان تو آید ز دور
تو دشــنام سازی به هنگام سور

10
·        اما بهرام آرام ناپذیر است:

و را گفت بهـرام، کای بدنشــان
به گفتار و کردار چون بی هـشان

نخستین ز مهمان گشادی سخن
سرشتت بد و داســـتانـت کهـــن

تو  را با ســخن های شــاهان چه کار
نه فرزانه مردی، نه جنگی سوار

الان شــاه بودی کنون کهـــتری
هــم از بنــده ی بنـــدگان کـمــتری

گـنهکارتر کس توئی در جهـان
نه شاهی، نه زیبا سـری از مهـان

به شـــاهی مرا خواندنـد آفــریـــن
نمانـم که پـی بر نهـی بر زمیـن

دگـر آنک گفـتی که بد اخـــتری
نـزیبد تو  را شـــاهی و مهتــری

از آن گفتـم، ای ناسـزاوار شـــاه
که هرگز مبادی تو در پـیش گاه

که ایـرانیـان بر تو بردشــمن انــد
بکوشــند و بیخت ز بن بر کننـد

بدرند بر تنت بـر، پوسـت و رگ
سپارند پس استخوانت به سـگ

11
·        این حرف ها را فردوسی- اگر چه از زبان بهرام - در زمان سلطنت سلطان محمود می گوید!

12
·        خسرو باز هم دست پائین می گیرد.
·        کوچکتر از آن است که در برابر بهرام قد علم کند.
·        می گوید:

سزد گر ز دل خــشم بیرون کنی
نجوشی و بر تیزی افسون کنی

13
·        اما نخستین دیدار خسرو با بهرام در عزر ثعالبی معنای کاملا دیگری دارد.
·        به گفته ثعالبی:

«تا چشم بهرام به خسرو افتاد از هیبت و زیبائی او به شگفت آمد.
حسد به جانش افتاد و کینه در نگاهش پدیدار شد...
بهرام را به پرویز نشان دادند.
گفت:
«از سر تا پایش خباثت و شر می بارد.»
با این حال چون می خواست او را جلب کرده و خلع سلاح کند به طرف او رفت.
بهرام هم به سوی او آمد.
خسرو به بهرام سلام کرد.
او را ستود.
خوش آمد گفت و تعهد کرد که او را سپهبد بنامد و به مقامات عالی برساند.
بهرام در عوض مثل سگ غرید و پارس کرد و دشنام های زشت داد و او را روسپی زاده نامید.
خسرو با او به شیرینی سخن می گفت، نوازشش می کرد تا شاید خشمش را فرو نشاند.
اما نوازش و محبت او اثر دیگری نداشت جز اینکه بهرام را جری تر کند...
اطرافیان خسرو دهانه اسبش را گرفتند و او را کنار کشیدند و از اینکه در برابر دشنام های بهرام اینهمه مجامله کرده، نکوهش کردند.
خسرو گفت:
«... حقیقت همواره پیروز خواهد شد.
دروغ بدبختی می آورد.»

14
·        روایت طبری هم درهمین حدود است.
·        برخی کلمات تند بهرام را خطاب به خسرو می آورد، اما طوری می نویسد که بهرام در برابر خسرو کوچک و گناهکار بنماید.
·        این تفاوت بینش در همه حزئیات و کلیات تا پایان داستان باقی می ماند.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر