جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
متن ساده شده توسط
ریتا کویتک
برگردان
میم حجری
فصل یازدهم
کنراد چگونه هراس را می آموزد؟
· «خوب. چرا شما اصلا هراسی ندارید؟»
· مردم اغلب از کنراد می پرسند.
· برای اینکه او زیر پل، در بیشه و خدا می داند کجا می خوابد.
· برای اینکه او در جائی نمی خوابد که در و قفل داشته باشد.
· او حتی تپانچه گازی ندارد.
· کنراد به جای پاسخ، پوزخند تحویل مردم می دهد.
· مردم چه انتظاراتی از او دارند!
· کسی که چیزی ندارد، برای چه باید ترس داشته باشد؟
· کنراد فکرش را نمی کند که روزی باید با ترس آشنا شود.
· کنراد در بیشه است.
· توت می چیند و در کلاهش می ریزد.
· بعد دنبال قارچ خوردنی می گردد.
· عصر آتشی کوچک روشن می کند، قارچ ها را در قابلمه اش با تکه ای کره که دارد، کباب می کند و با نان می خورد.
· آسمان را کنراد نمی تواند ببیند.
· بیشه انبوه است.
· اما ناگهان بیشه در سکوت مطلق فرو می رود.
· کنراد چنین وضعی را می شناسد.
· او دیده است که پرنده ها ناگهان جیک جیک شان را قطع می کنند، درخت ها خاموش می مانند، آنسان که انگار راه تنفس شان سد می شود.
· در این جور مواقع هوا گرم است و رگبار در راه.
· آنگاه کنراد چیزهایش را جمع می کند و به دور و برش می نگرد.
· رعد اکنون آغاز می شود.
· نخست در دور دست ها، بعد در نزدیکی ها.
· آذرخش نشانه خود را نشان می دهد.
· هوا ناگهان چنان تیره و تار شده، که انگار شب است.
· کنراد به راه می افتد.
· به دنبال پناهگاهی می گردد.
· اما استثنائا در این مسیر می رود؟
· چرا از میان بوته های انبوه راه به پیش می گشاید؟
· او خودش هم نمی داند، چرا.
· خارها دستانش را خونین می کنند.
· بشکه های رعد نزدیکتر می غلتند، اما حتی قطره ای باران نمی بارد.
· اکنون آذرخش به خنجری سینه سیاه ظلمت را می شکافد.
· کنراد چشمش به کلبه می افتد.
· شاید روزی علفدانی بوده است، روزی که اینجا هنوز این چنین انبوه نبوده است.
· اکنون سال ها ست که کسی پا بدان نگذاشته است.
· کلبه قدیمی چوبی کجی است.
· کنراد از میان بوته های در هم روئیده خشک علف به پیش می خزد.
· چیزی در حال فرار است، چیز کوچولویی، موشی شاید.
· «لازم نیست فرار کنی»، کنراد در ظلمات می گوید.
· بعد با دست راهش را لمس می کند.
· زمین پوشیده از برگ است.
· شاید از پارسال، شاید از سال های سال.
· اکنون رگبار آغاز می شود، درست بالای سر او.
· اما حتی آذرخش نمی تواند درون کلبه را روشن کند.
· کلبه دور و برش از گیاهان انبوه پوشیده است.
· «آنجا بیشه به تسخیر مجدد هر آنچه از او گرفته بودند، می پردازد»، کنراد با خود می گوید.
· «چند سال دیگر، از کلبه هم دیگر نام و نشانی حتی نخواهد ماند.»
· به زمین کلبه دست می مالد و اطراقگاهی برای خود می سازد.
· خیلی خوب می شد، اگر رعد هم اکنون پایان می یافت.
· اما قبل از همه، آذرخش می کوبد.
· با انفجار خشک روشن.
· در فاصله ای نزدیک به کنراد.
· بعد هوا اندک اندک آرامتر می شود.
· باران می بارد، ولی نه شدید.
· باد هم می وزد.
· رگبار، اکنون برای کنراد مهم نیست و او می تواند بخوابد.
· اما او صدای دیگری می شنود.
· صدائی که او هرگز در عمرش نشنیده است.
· در حقیقت نه یک صدا، بلکه دو صدای مربوط به هم است.
· جرجری و بعد تق تقی
· کنراد می کوشد که آن را نشنیده بگیرد.
· «چیزی ضربه بر دیوار می کوبد.
· باد باید باشد.
· فردا معلوم می شود، چی بوده»، کنراد به خود می گوید.
· خوابیدن اما با اینهمه جر جر و تق تق، آسان نیست.
· شب، این صدا حتی به خواب کنراد نفوذ می کند.
· شاید هم این صدا مرتب او را از خواب می پراند.
· کنراد به خواب عمیق فرو می رود و صدا او را بالاتر می کشد، به مرز بیداری.
· صبح کنراد حال خوشی ندارد.
· هرچه بیشتر چشمانش را باز می کند، به حال وخیم خود بیشتر پی می برد.
· کنراد گوش می خواباند.
· صدائی نیست.
· فقط پرنده ها در بیرون کلبه اند که جیک جیک می کنند.
· کنراد سرش را در بقچه می کارد.
· سرفه می کند، سرفه سحرگاهی.
· بعد اما می خواهد به معمای شبانه پی ببرد.
· چشمانش را باز می کند.
· در آن واحد می فهمد و بالا می پرد.
· در گوشه کلبه یکی آویزان است.
· در گوشه کلبه یکی خود را حلق آویز کرده است.
· نه دیروز و نه پریروز.
· او سال های سال است که اینجا ست.
· گوشتی از اندامش نمانده است، فقط استخوان ها و تکه پاره هائی از لباسش باقی است.
· روزی مردی بوده است.
· بقایای اندام او دیشب بر دیوار کوفته است.
· کنراد به یکباره ترس را احساس می کند، وحشت را.
· اگرچه کنراد نباید از اسکلتی دچار ترس شود، اما بیدرنگ چیزهایش را برمی دارد و کلبه را پشت سر می گذارد.
· می دود و می دود و می دود.
سؤال دوازدهم
«کنراد چگونه با هراس آشنا می شود؟» عنوان این فصل بود.
می توانید بگوئید که منظور چه نوع هراسی است؟
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر