۱۴۰۰ فروردین ۲۲, یکشنبه

من نمی گویم که شما باید مثل من زندگی کنید! (۱۲)

 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

متن ساده شده توسط

ریتا کویتک

برگردان

میم حجری

 

فصل یازدهم

کنراد چگونه هراس را می آموزد؟

 

·    «خوب. چرا شما اصلا هراسی ندارید؟»

·    مردم اغلب از کنراد می پرسند.

 

·    برای اینکه او زیر پل، در بیشه و خدا می داند کجا می خوابد.

 

·    برای اینکه او در جائی نمی خوابد که در و قفل داشته باشد.

 

·    او حتی تپانچه گازی ندارد.

 

·    کنراد به جای پاسخ، پوزخند تحویل مردم می دهد.

 

·    مردم چه انتظاراتی از او دارند!

·    کسی که چیزی ندارد، برای چه باید ترس داشته باشد؟

 

·    کنراد فکرش را نمی کند که روزی باید با ترس آشنا شود.

 

·    کنراد در بیشه است.

 

·    توت می چیند و در کلاهش می ریزد.

 

·    بعد دنبال قارچ خوردنی می گردد.

 

·    عصر آتشی کوچک روشن می کند، قارچ ها را در قابلمه اش با تکه ای کره که دارد، کباب می کند و با نان می خورد.

 

·    آسمان را کنراد نمی تواند ببیند.

·    بیشه انبوه است.

 

·    اما ناگهان بیشه در سکوت مطلق فرو می رود.

 

·    کنراد چنین وضعی را می شناسد.

 

·    او دیده است که پرنده ها ناگهان جیک جیک شان را قطع می کنند، درخت ها خاموش می مانند، آنسان که انگار راه تنفس شان سد می شود.

 

·    در این جور مواقع هوا گرم است و رگبار در راه.

 

·    آنگاه کنراد چیزهایش را جمع می کند و به دور و برش می نگرد.

 

·    رعد اکنون آغاز می شود.

 

·    نخست در دور دست ها، بعد در نزدیکی ها.

 

·    آذرخش نشانه خود را نشان می دهد.

 

·    هوا ناگهان چنان تیره و تار شده، که انگار شب است.

 

·    کنراد به راه می افتد.

 

·    به دنبال پناهگاهی می گردد.

 

·    اما استثنائا در این مسیر می رود؟

 

·    چرا از میان بوته های انبوه راه به پیش می گشاید؟

 

·    او خودش هم نمی داند، چرا.

 

·    خارها دستانش را خونین می کنند.

 

·    بشکه های رعد نزدیکتر می غلتند، اما حتی قطره ای باران نمی بارد.

 

·    اکنون آذرخش به خنجری سینه سیاه ظلمت را می شکافد.

 

·    کنراد چشمش به کلبه می افتد.

 

·    شاید روزی علفدانی بوده است، روزی که اینجا هنوز این چنین انبوه نبوده است.

 

·    اکنون سال ها ست که کسی پا بدان نگذاشته است.

 

·    کلبه قدیمی چوبی کجی است.

 

·    کنراد از میان بوته های در هم روئیده خشک علف به پیش می خزد.

 

·    چیزی در حال فرار است، چیز کوچولویی، موشی شاید.

 

·    «لازم نیست فرار کنی»، کنراد در ظلمات می گوید.

 

·    بعد با دست راهش را لمس می کند.

 

·    زمین پوشیده از برگ است.

 

·    شاید از پارسال، شاید از سال های سال.

 

·    اکنون رگبار آغاز می شود، درست بالای سر او.

 

·    اما حتی آذرخش نمی تواند درون کلبه را روشن کند.

 

·    کلبه دور و برش از گیاهان انبوه پوشیده است.

 

·    «آنجا بیشه به تسخیر مجدد هر آنچه از او گرفته بودند، می پردازد»، کنراد با خود می گوید.

·    «چند سال دیگر، از کلبه هم دیگر نام و نشانی حتی نخواهد ماند.»

 

·    به زمین کلبه دست می مالد و اطراقگاهی برای خود می سازد.

 

·    خیلی خوب می شد، اگر رعد هم اکنون پایان می یافت.

 

·    اما قبل از همه، آذرخش می کوبد.

 

·    با انفجار خشک روشن.

 

·    در فاصله ای نزدیک به کنراد.

 

·    بعد هوا اندک اندک آرامتر می شود.

 

·    باران می بارد، ولی نه شدید.

 

·    باد هم می وزد.

 

·    رگبار، اکنون برای کنراد مهم نیست و او می تواند بخوابد.

 

·    اما او صدای دیگری می شنود.

 

·    صدائی که او هرگز در عمرش نشنیده است.

 

·    در حقیقت نه یک صدا، بلکه دو صدای مربوط به هم است.

 

·    جرجری و بعد تق تقی

 

·    کنراد می کوشد که آن را نشنیده بگیرد.

 

·    «چیزی ضربه بر دیوار می کوبد.

·    باد باید باشد.

·    فردا معلوم می شود، چی بوده»، کنراد به خود می گوید.

 

·    خوابیدن اما با اینهمه جر جر و تق تق، آسان نیست.

 

·    شب، این صدا حتی به خواب کنراد نفوذ می کند.

 

·    شاید هم این صدا مرتب او را از خواب می پراند.

 

·    کنراد به خواب عمیق فرو می رود و صدا او را بالاتر می کشد، به مرز بیداری.

 

·    صبح کنراد حال خوشی ندارد.

 

·    هرچه بیشتر چشمانش را باز می کند، به حال وخیم خود بیشتر پی می برد.

 

·    کنراد گوش می خواباند.

 

·    صدائی نیست.

 

·    فقط پرنده ها در بیرون کلبه اند که جیک جیک می کنند.

 

·    کنراد سرش را در بقچه می کارد.

 

·    سرفه می کند، سرفه سحرگاهی.

 

·    بعد اما می خواهد به معمای شبانه پی ببرد.

 

·    چشمانش را باز می کند.

 

·    در آن واحد می فهمد و بالا می پرد.

 

·    در گوشه کلبه یکی آویزان است.

 

·    در گوشه کلبه یکی خود را حلق آویز کرده است.

 

·    نه دیروز و نه پریروز.

 

·    او سال های سال است که اینجا ست.

 

·    گوشتی از اندامش نمانده است، فقط استخوان ها و تکه پاره هائی از لباسش باقی است.

 

·    روزی مردی بوده است.

 

·    بقایای اندام او دیشب بر دیوار کوفته است.

 

·    کنراد به یکباره ترس را احساس می کند، وحشت را.

 

·    اگرچه کنراد نباید از اسکلتی دچار ترس شود، اما بیدرنگ چیزهایش را برمی دارد و کلبه را پشت سر می گذارد.

 

·    می دود و می دود و می دود.

 

سؤال دوازدهم

«کنراد چگونه با هراس آشنا می شود؟» عنوان این فصل بود.

می توانید بگوئید که منظور چه نوع هراسی است؟

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر