۱۴۰۰ فروردین ۲۸, شنبه

من نمی گویم که شما باید مثل من زندگی کنید! (۱۸)

  

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

متن ساده شده توسط

ریتا کویتک

برگردان

میم حجری

 

فصل هجدهم

۲۵ درجه سانتیگراد زیر صفر

  

·    روستای کوچکی است.

 

·    کنراد فکر نمی کند که برای امثال او  شبخانه ای هست، اگرچه هست.

 

·    کنراد هرگز پا به شبخانه ها نمی نهد.

 

·    آنها کنراد را به یاد وخیم ترین ایام زندگی اش می اندازند، به یاد ایام بی خبری او از قضایا.

 

·    او شبی را در آنجا سحر کرد.

 

·    میان آنها با خرناس های شان، با بوی گندشان، با ناله های مستانه شان.

 

·    بعد دیگر پا بدانجا ننهاد.

 

·    اما اکنون چه می تواند بکند، وقتی که هوا ۲۵ درجه سانتیگراد زیر صفر است، علفدانی ها بسته اند و تخته پاره ای حتی برای خواب نیست.

 

·    شبخانه تمیز نیست، اما گرم است.

 

·    علاوه بر او دو نفر دیگر هم آنجا هستند و خوابیده اند.

 

·    اما قبل از خواب، زمین را کثیف کرده اند.

 

·    مثل شبخانه های دیگر است.

 

·    تختخواب های چند طبقه.

 

·    همین و بس.

 

·    پتوی تیره رنگ بوی گند می دهد.

 

·    کنراد پتو را زیر خود می اندازد.

 

·    خود را به پتوی خودش می پیچد.

 

·    مگر چه می شود؟

 

·    موقع خواب آدم نمی فهمد که کجا خوابیده است.

 

·    ظاهرا همه چیز رو به راه است.

 

·    روز بعد برف می بارد، هوا دیگر خیلی سرد نیست.

 

·    کنراد به هنگام ظهر به فاجعه پی می برد، در لحظه ای که در نانوائی ایستاده است، تا نان بیات مانده از روز قبل را ارزانتر بخرد، قلبش تقریبا از تپش وامی ماند.

 

·    چه می تواند بکند؟

 

·    از کله اش دود برمی خیزد.

 

·    از نانوائی بیرون می زند.

 

·    گرسنگی را از یاد برده است.

 

·    کنراد شپش دارد.

 

·    شپش ها در تنش به سیر و سیاحت مشغولند، بالا و پائین می روند.

 

·    لای پاهای او.

 

·    کنراد از وحشت به خود می لرزد.

 

·    شپش بیماری به همراه می آورد.

 

·    کنراد نمی خواهد بیمار شود، مجاز هم نیست که بیمار شود.

 

·    اما چگونه می تواند از شر شپش ها نجات یابد؟

 

·    در بحبوحه زمستان.

 

·    در وسط خیابان.

 

·    با سی پشیز در جیب.

 

·    «این خوک های نفرین شده»، کنراد می گوید.

·    «برای امثال ما حتی شبخانه تمیزی عرضه نمی کنند.»

 

·    بعد اندیشه ای به ذهنش می رسد.

 

·    به شهرداری مراجعه می کند.

 

·    در کمال آرامش ماجرا را توصیف می کند.

 

·    کنراد می گوید که در شبخانه شپش هست و او اکنون شپش دارد و باید به پزشک مراجعه کند و پول ندارد.

 

·    این مسئله برای شهرداری ننگ است.

 

·    رنگ دختر کارمند سرخ می شود و همکارش نمی داند که چه باید بکند.

 

·    اما بعد رئیس را می آورند و کنراد سرانجام گواهی مراجعه به پزشک دریافت می کند.

 

·    با ولوله ای که شپش ها در اندامش به پا کرده اند، زمان لازم برای گرفتن گواهی قرنی جلوه می کند.

 

·    دکتر می خندد، می تواند هم بخندد.

 

·    «راستش را بخواهی دیری است که من دیگر شپش ندیده ام»، پزشک می گوید.

·    «فکر می کردم که تبر بر ریشه شپش فرود آمده است.»

 

·    «آره»، کنراد می گوید.

·    «ولی تن من پر است از شپش.»

 

·    کنراد علاوه بر داروی شپشکش، لباس هم از پزشک دریافت می کند.

 

·    برای اینکه او همه لباس هایش را باید دور بیندازد، باید از بین ببرد.

 

·    «هر روز دو بار باید از دارو استفاده کند»، دکتر می گوید، انگار کنراد حمام خصوصی دارد.

 

سؤال هجدهم

 

دولت و کلیسا در اکثر شهرهای بزرگ آلمان فدرال

شبخانه برای بی خانمان ها ساخته اند.

چرا کنراد فقط در مواقع ناچاری به این جور شبخانه ها می رود؟

 

ادامه دارد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر