۱۳۹۷ خرداد ۸, سه‌شنبه

سیری در مثنوی معنوی مولوی (بخش دوم) (۵)


جلال‌الدین محمد بلخی 
معروف به مولوی
(۶۰۴ ـ ۶۷۲ ه. ق)
متخلص به «خاموش» و «خَموش» و «خامُش»
از بزرگان عالم ادب و از متفکران بزرگ قرن هفتم
مقتدای متصوفه و اهل تحقیق و مجاهدت و ریاضت
آثار:
مثنوی معنوی (بیست  و شش  هزار  بیت)
دیوان غزلیات  معروف به  دیوان شمس
مکتوبات
مجالس
سبعه
فیه مافیه
 
 ویرایش و تحلیل
 از
شین میم شین
 
۱
ترک استثنا (نگفتن انشاء الله) مرادم قسوتی (سنگدلی) است
نه، همین گفتن که عارض حالتی است
 
ای بسا ناورده استثنا 
بگفت
جان او با جان استثنا ست، جفت
 
معنی تحت اللفظی:
منظور من انشاء الله گفتن در دل است و نه در حرف.
چه بسا کسانی که در حرف انشاء الله نمی گویند، ولی در دل انشاء الله می گویند.
 
مولانا
در این بیت شعر،
دیالک تیک پدیده و ماهیت 
(ظاهر و ذات، ظاهر و باطن، نمود و بود)
را
به شکل دیالک تیک حرف و جان 
(عرضی و جوهری)
بسط و تعمیم می دهد 
و
نقش تعیین کننده
را
به درستی از آن ماهیت (ذات، باطن، جان، دل، جوهر) می داند.
 
زانک
 دل، 
جوهر 
بود
 گفتن،
 عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر، غرض
 
۲
ترک استثنا (نگفتن انشاء الله) مرادم قسوتی (سنگدلی) است
نه، همین گفتن که عارض حالتی است
 
ای بسا ناورده استثنا 
بگفت
جان او با جان استثنا ست، جفت
 
محتوای معنوی و فکری این دو بیت شعر
همان محتوای دو بیت در شعر شبان و موسی است:
 
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
 
مولانا 
در این بیت 
نیز 
دیالک تیک پدیده و ماهیت 
را 
به شکل دیالک تیک زبان و روان 
از سویی
 و 
به شکل دیالک تیک قال و حال
 از سوی دیگر
بسط و تعمیم می دهد
و
نقش تعیین کننده را از آن ماهیت (روان، حال) می داند.
 
 
دید موسی یک شبانی را به راه
کاو همی‌ گفت:
 «ای گزیننده اله،
تو کجایی، تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه‌ ات شویم شپش هایت کشم
شیر، پیشت آورم 
ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هیهی و هیهای من»
این نمط (بدین طریق) بیهوده می‌ گفت آن شبان
گفت موسی:
 «با کی است این، ای فلان؟»
گفت:
 «با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید.»
گفت موسی: 
«های
 بس مدبر (بدبخت) شدی
خود مسلمان ناشده، کافر شدی
این چه ژاژ (یاوه، جفنگ) است، این چه کفر است و فشار
پنبه‌ ای اندر دهان خود،  فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تو را ست
آفتابی را چنین ها کی روا ست
گر نبندی ز این سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامده است، این دود چیست
جان، سیه گشته، روان مردود چیست
گر همی‌ دانی که یزدان داور است
ژاژ و گستاخی تو را چون باور است
دوستی بی‌ خرد، خود دشمنی است
حق تعالی ز این چنین خدمت غنی است
با کی می‌ گویی تو این،
 با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نما ست
چارق او پوشد که او محتاج پا ست
ور برای بنده‌ شست این گفت تو
آنک حق گفت او من است و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ است
در حق آن بنده این هم بیهده‌ است
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند، سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنس‌ اند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گرچه خوشخو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی، بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد (نه، زاینده فرزندی است و نه فرزند کسی است) او را لایق است
والد (پدر) و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد، ولادت وصف او ست
هرچه مولود است، او ز این سوی جو ست
زانک از کون و فساد است و مهین
حادث (پدید آمده) است و محدثی (پدید آورنده) خواهد یقین»
گفت: 
«ای موسی، دهانم دوختی
وز پشیمانی، تو جانم سوختی»
جامه را بدرید و آهی کرد، تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت.
 
وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند، مدح
سندیان را اصطلاح سند، مدح
من نگردم پاک از تسبیح شان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم، اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک
 دل، 
جوهر بود
 گفتن،
 عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض

چند از این الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌ دانان دیگر اند
سوخته جان و روانان دیگر اند
عاشقان را هر نفس سوزیدنی است
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید، ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون 
شهیدان را ز آب اولی تر است
این خطا را صد صواب اولی تر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله (پاچله پا افزار) نیست
تو ز سرمستان قلاوزی (پیشاهنگی در لشگر) مجو
جامه‌ چاکان را چه فرمایی رفو
ملت عشق از همه دین ها جدا ست
عاشقان را ملت و مذهب خدا ست
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
 
پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر