۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۳, یکشنبه

نشانه های بارز شاملوئیسم و شاملوچیسم (۱۹)



برای خون و ماتیک
هجویه احمد شاملو
خطاب
به
دکتر حمیدی شیرازی

ویرایش و تحلیل
از
یدالله سلطان پور 
 
۱
  «این بازوان او ست
با داغ های بوسة بسیارها، گناهش
وینک خلیج ژرف نگاهش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا
ـ گنگ و نگفتنی ـ
با
شعلة لجاج و شکیبائی
می سوزد.

وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ست
این چشمة عطش
که بر او هر دم
حرص تلاش گرم همآغوشی
تبخاله های رسوایی
می آورد، به بار.

شور هزار مستی ناسیراب
مهتاب های گرم شراب آلود
آوازهای می زدة بی رنگ
با
گونه های او ست

رقص هزار عشوة دردانگیز
با
ساق های زندة مرمر تراش او.

گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند . . .»
 
 
اکنون 
نظری دیگر، ژرفتر و با تأملی بیشتر 
بر بخش آغازین این هجویه احمد شاملو می اندازیم:

سؤال این است که این زنتصویر احمد شاملو، 
تصویر انتزاعی زنان متعلق به کدام طبقه اجتماعی است؟
 
۱
   «این بازوان او ست
با داغ های بوسة بسیارها، گناهش
وینک خلیج ژرف نگاهش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا
ـ گنگ و نگفتنی ـ
با
شعلة لجاج و شکیبائی
می سوزد.
 
این زنتصویر احمد شاملو
 نتیجه تجرید زنان طبقه حاکمه است.
 
طبقه حاکمه ای که هم حمیدی شیرازی عضو نر آن است و هم احمد شاملو.
 
این زنان و نران (حمیدی شیرازی و احمد شاملو) وابسته به طبقه حاکمه،
جنده های ماده و نر نیستند و نمی توانند هم باشند.
 
چرا و به چه دلیل؟
 
۲
   «این بازوان او ست
با داغ های بوسة بسیارها، گناهش
وینک خلیج ژرف نگاهش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا
ـ گنگ و نگفتنی ـ
با
شعلة لجاج و شکیبائی
می سوزد.
 
 
به این دلیل که 
جنده 
ـ چه نر و چه ماده ـ
یکی از اعضای تحتانی ترین لایه جامعه بشری است.
 
یکی از اعضای لومپن پرولتاریا ست.
 
جنده
از دید خود جنده
حتی
زباله است.
 
کسی بازوان جنده ای را از فرط بوسیدن، داغدار نمی سازد.
 
چون جنده اصلا آدم حساب نمی شود.
 
ضمنا
نگاه جنده که خلیج ژرفی جلوه گر نمی شود.
 
همه حالات و حرکات و سکنات جنده
قلابی، مصنوعی (ساختگی، تئاترال)، تصنعی، تقلبی و توخالی اند.
 
حتی آخ و اوخ و جیغ و فریاد جنده 
در روند عملیات مکانیکی جنسی،
فاقد اصالت 
 اند.
 
علاوه بر این
در مردمک چشمان جنده که فانوس صد تمنا با شعله لجاجت و شکیبایی نمی سوزد.
 
سؤال این است که این زنان منفور از دید احمد شاملو 
اگر جنده نیستند،
کیستند و چیستند؟
 
۳
وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزا ست
این چشمة عطش
که بر او هر دم
حرص تلاش گرم همآغوشی
تبخاله های رسوایی
می آورد، به بار.

شور هزار مستی ناسیراب
مهتاب های گرم شراب آلود
آوازهای می زدة بی رنگ
با
گونه های او ست

رقص هزار عشوة دردانگیز
با
ساق های زندة مرمر تراش او.

گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغش می راند . . .»
 
زن در این زنتصویر شاملو،
با همه نفرت انگیزی اش
صاحب شخصیت خاص خویش است.
 
نماینده علایق و امیال انسانی ـ طبیعی خاص خویش است.
 
آدم به تمام معنی است.
 
مظهر دیالک تیکی ظاهر و ذات زیبا ست.
 
درست به همین دلیل
توسط شاعر همزاد و همطبقه اش
تحقیر و تخریب می شود.
 
فاشیسم و فوندامنتالیسم
به لحاظ جنسیتی،
ایده ئولوژی نیمه نر جامعه بشری 
است.
 
حضور بخشی از زنان عقب مانده در طویله های فاشیسم و فوندامنتالیسم،
تغییری در این محتوای جنسیتی آنتی فمینیستی (زن ستیز) ایده ئولوژی فاشیسم و فوندامنتالیسم نمی دهد.
 
آنتی فمینیسم (زن ستیزی) در ایده ئولوژی فاشیسم  
خود،
دیالک تیکی از نفرت و نیاز است.
 
نیچه
هر چند شلاق به دست
به دیدن معشوق همطبقه ای اش می رود.
 
یعنی
نیاز به دیدن معشوق همطبقه ای اش دارد.
 
همین احمد شاملو که زنان همطبقه خود را بی حیا و بیمار جنسی و شهوت ران  قلمداد می کند،
در 
همین زنان، 
چشمه آب حیات خود را می جوید و به خیال خود، می یابد.
 
این 
دیالک تیک نفرت و نیاز
وقتی آشکار می گردد که همراه با این شعر شاملو،
 شعر معروف دیگری از او تحلیل شود:
 
ماهی
 
 
ماهی

من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
 
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
 
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
 
***
 
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو،
من آبگیر صافی ام، اینک به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
 
***
 
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
 
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس
 
احساس می کنم
در هر رگم
با تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.
 
***
 
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
 
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
 
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
 
من بانگ بر گشیدم از آستان یأس:
« آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! »
 
پایان
ویرایش
از
یدالله سلطانپور
 
۴
در این شعر احمد شاملو
روی دیگر مدال دیالک تیکی نفرت و نیاز تبیین می یابد:
همان زن بی حیای منفور 
همین زنی است که ماهی های سینه اش
یقین گمشده و حوایج ایده ئولوژیکی ـ استراتژیکی دیگر احمد شاملو
 ست.
 
ادامه دارد.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر