۱۳۹۴ خرداد ۲۵, دوشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (41)

 
اثری از

گاف نون

قصه ای دریافتی 

·        ناگهان، هوا تیره و تار می شود.
·        رعد و برق آسمان را تسخیر می کنند و باد دیوانه ای وزیدن می گیرد.

·        سراسیمه به آسیاب نیمه مخروبه سر راه پناه می بریم.

·        داداش چپقش را روشن می کند و می گوید:
·        «آذرخش را می بینی؟
·        غرش رعد را می شنوی؟»

·        از سؤالات داداش تعجب می کنم.
·        چون من نه کورم، که نبینم و نه کرم، که نشنوم.

·        «منظورت چیه؟»
·        می پرسم.

·        «حتی معلمت هم نمی داند که رعد و برق از کجا می آیند؟»
·        داداش با تبختر و تکبر خاصی می گوید.

·        حکیمی هزار سال پیش، گفته بود که دانائی پیش شرط توانائی است.
·        ولی نگفته بود که دانش منشاء کبر و نخوت و فخرفروشی است.

·        «رعد و برق با باران می آیند.»
·        می گویم.

·        داداش در تاریکی آسیاب، روی سکوئی جا خوش می کند.
·        من هم گوشه ای می نشینم.

·        داداش انگار مسحور از کشف و اختراعی بی مانند است.

·        پکی محکم به چپق می زند و می گوید:
·        «معلم هم معلم های قدیم.
·        امروزه معلم ها از هیچ چیز خبر ندارند.»

·        «پس برای چی مرا به طویله فرستاده ای؟»
·        به طعنه سرشته به تحقیر می گویم.
·        «اگر معلم ها خر باشند، مدارس هم باید اصطبل باشند.
·        پس باید دوباره در مکتب خانه ها را باز کنند و رشته آموزش و پرورش را به دست مشتی آخوند شپشو بسپارند که شاگردان شان مثل انه، همه چیز بلدند، غیر از خواندن و نوشتن.»  

·        غریو هراس انگیز رعدی آسیاب ظلمت زده را به لرزه درمی افکند.

·        داداش به حرف من اصلا اعتنائی ندارد.

·        «رعد و برق ربطی به باران ندارند.»
·        داداش به طعنه می گوید و در روشنائی کبریت تازه ای برای روشن کردن چپق دیگر، لبخندی بسان دسته گلی بر لبانش می شکفد.
·         «چه بسا رعد و برق می آیند، ولی باران نمی بارد.»

·        اندک اندک دارم کنجکاو می شوم.
·        گوش هایم انگار تیزتر و درازتر شده اند.

·        «رعد و برق بیشتر در رابطه با شیاطین صورت می گیرد.»
·        داداش با اطمینان آهنین می گوید.

·        چنان کنجکاو شده ام که می خواهم یخه اش را بگیرم و بگویم:
·        «می شود بالاخره حرفت را تا آخر بزنی و مرا از شکنجه انتظار آزاد سازی؟»

·        داداش از تشدید کنجکاوی من انگار لذت می برد.

·        یاد کیسه کشیدن و آب داغ ریختن و لذت بردن بی رحمانه ی انه در حمام می افتم.

·        داداش پس از مکثی بالاخره می گوید:
·        «شیاطین سعی می کنند به درگاه الهی نفوذ کنند و ملائکه را وسوسه نمایند.»

·        «مگر قرار نبود که شیطان رجیم، فقط آدمیان را گمراه کند و به دوزخ بفرستد؟»
·        حیرت زده می پرسم.
·        «گمراه کردن ملائکه به چه درد شیاطین می خورد؟»

·        «فکر کردی؟»
·        داداش با سرسختی می گوید.
·        «ملائکه شب و روز یا در رکوع مدام اند و یا در سجده مدام.
·        اجنه هم به همین سان.
·        سجده بعضی از ملائکه مقرت هزار سال طول می کشد.
·        همه از دم بندگان مؤمن خدا هستند.»  

·        «من از خدا هم سر در نمی آورم.
·        عبادت این و آن به چه درد خدا می خورد؟
·        چه فرقی برای او دارد، اگر ملائکه برریش سجده بکنند و یا نکنند؟»

·        رعد دیگری می غرد و برقی بر در و پیکر آسیاب نیمه مخروبه می کوبد.

·        داداش با ترس و هراس می گوید:
·        «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»

·        با حیرت غیرقابل تصوری نگاهم می کند.
·        حدس می زنم که از کله اش چه تصورات موهومی عبور می کنند.

·        «حالا حتما خیال می کنی که من از شیاطینم.»
·        با لبخنده آلوده به احتیاط و ترس می گویم.
·         
·        «نیستی؟»
·        داداش با بی اعتمادی می گوید.

·        «تو مثل اینکه حرف های خودت را هم که ده دقیقه قبل زده ای، فراموش کرده ای.
·        مگر قرار نبود، شیاطین نامرئی باشند؟»
·        می گویم.

·        داداش به فکر فرو می رود.

·        «آره.
·        شیاطین اما می توانند به هر شکل و شمایلی در آیند.
·        تو ولی از شیاطین نیستی، تو فقط سیم های کله سنگی ات قاطی اند.
·        تو فقط خری.
·        دستت را یک لحظه به آتش بگیر تا بفهمی که آتش مادام العمر دوزخ چه زجری دارد.
·        بگذریم از ثمرات تلخ تر از زهر درخت زقوم و آب تلخ تر از زهر چشمه های دوزخ و شلاق آتشین ملائکه عذاب.»
·        داداش با احساس مسئولیت می گوید.

·        من هم برای نجات از دست توهمات داداش، کوتاه می آیم و می خواهم که بقیه ماجرای نفوذ شیاطین به درگاه الهی را بشنوم.

·        داداش هم دلش نمی خواهد که در این هوای بارانی، به کلنجار درونی با افکار عصب سوز بپردازد.

·        «هیچی دیگر.
·        ملائکهً محافظ، با شلاق های آتشین بر پیکر شیاطین می کوبند و شیاطین از درد تازیانه های آتشین نعره می کشند و  به زمین سقوط می کنند.
·        آذرخش برق این تازیانه های آتشین است و غرومب غرومب رعد، غرش شیاطین تازیانه خورده و در حال سقوط..»

·        نگاهی چپ اندر قیچی به داداش می اندازم.

·        «اگر این تعریف تو را به آقای خیاطی ـ معلم کلاس سوم ـ بگویم، از خنده روده بر خواهد شد.»
·        می گویم.

·        «خیاطی معلم ممد هم بود.
·        روماتیسم دارد.
·        خیلی از ممد راضی بود.
·        وقتی ممد را از مدرسه در آوردم، به در خانه آمد.
·        توصیه می کرد که ممد را از ترک تحصیل منصرف کنم.
·        شاگرد اول کلاسش بود.
·        پدرش آدم متدینی بود.
·        از خودش خبر ندارم.»

ادامه دارد.

۱ نظر:

  1. ویرایش:
    چه فرقی برای او دارد، اگر ملائکه برایش سجده بکنند و یا نکنند؟»

    پاسخحذف