الیاس
علوی
امروز،
بسیار به سربازان جوخه مرگ فکر کردم
( دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۱)
وطنم تلخ ترین مادر دنیا ست.
از وقتی که به یاد دارد، فرزندانش یا مرده به دنیا آمدند،
یا در کودکی
از گرسنگی تلف شدند، یا هنگام دست فروشی،
مین روسی، پاکستانی، امریکایی و غیره
پاره پاره شان کرده است
و یا بمب برادری ناراضی او را و هزار فرزند دیگرش را به گور برده است.
دسته ی دیگری هم هستند که به طور اتفاقی زنده باقی مانده اند
و یا در
غربت زاده شده اند اما تا جوان می شوند،
دوباره راه غربت دیگر را پیش می گیرند،
که
باید رفت و تا آنجا که می توان باید دور شد از مادر وطن.
در عجبم،
چطور دلش نمی کفد از رفتن جوانان رشیدش.
و این بار نوبت عباس است.
در اولین روزهای رفتنش در ایمیلی برایم نوشته بود:
. امروز
یکشنبه است اینجا.
تعطیلی، همه جای دنیا تعطیلی است و آدم های خسته را می شود،
دید که فکر می کنند، در روز
تعطیل شان اتفاق خاصی می افتد.
دنیای من و تو فرق می کند.
اما گاهی آدمی ناچار است، به کسی بنویسد، کسی که بتواند ببیند.
تنها هستم، آنقدر که همه کسانی را که می شناسم، ول کنم و بروم.
در اطرافم همهمه ای است.
آدم هایی که چشم و دهان هایی شبیه من دارند، می روند، می آیند.
اینجا ساحل هم دارد و من دلی که پدرم را در آورده است.»
بعد من
تلفن کردم به موبایلش و مثل همیشه همان پیام لعنتی را می شنیدم که
«مشترک مورد نظر
در دسترس نیست، لطفا بعدا تماس بگیرید»
و بعدا تماس می گرفتم و همان پیام بود.
می دانستم از ایران رفته و باید جایی در ترکیه باشد.
عباس، عباس رضایی.
عباس را کی دیده بودم، مگر؟
چقدر می شناختمش؟
در آخرین
سفرم به ایران دیده بودمش.
عباس، با آن قیافه روستایی، ساده، شوخ، دیوانه، مجنونش.
عباس، با آن شعرهای جاندار عمیقش.
عباس و آن سادگی عمیقش.....
و عباس شد رفیق شفیق روزهای مشهد.
خانه اش در محله ای دورافتاده به نام «کال زرکش» بود
و با پدر پیر و برادرش
زندگی می کرد.
آنها، تمام دارایی
هستی اش بودند
هستند.
نمی دانم در ایران به دنیا آمده بود یا افغانستان
اما مدرکی نداشت در ایران تا بتواند کاری پیدا کند و درس بخواند.
حالا عباس هوای غربت دیگر کرده است.
غربت دیگر، غربت دیگر.
اما کجا؟
کجا، کجا رفیق؟
امشب در وبلاگش خواندم:
«تازه
از راه آمده ام و دستانم برای نوشتن سرد هستند.
بلغارستان هستم در یک شهر
مرزی به نام سیولینگراد.
بین زندگی و نازندگی در رفت و آمدم.
همه ده کیلومتری
که از کمپ تا این شهر می آمدم به آنچه امروز خواهم نوشت، فکر کرد، هر روز فکر می کنم.
اما از دیشب تا به حال به یک تعادل رسیده ام
این جملات، زندگی
آدم را خیلی کوتاه می کنند
باید روی آتش باشید و بدانید که رسیدن به تعادل یعنی چه.
عجولم، مثل همیشه از دیشب قصد کرده ام که صربستان و کرواسی را پیاده بگذرم تنها.
نوشتن در این حالت بدون ویراستن و بداهه کار معقولی نیست.
اما کدام کار معقول می تواند اینگونه به شیوه جاری شدن سیلاب از باران باشد؟
به خطی که در زمان تبدیل شدن باران به سیل می کشد، فکر کنید.
در راهم درختان
گردو هست.»
به عباس فکر کردم
و کلماتش و تصور کردم در چه حالتی آنها را نوشته است.
چیزهایی هم برایش نوشتم.
چیزهایی که
پر بودند از خشم.
حالی هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد.
برای چند بار دیگر نیز
شعرهای تازه اش را خواندم و خواندم.
۷ شعر کوتاه از
عباس رضایی
۱
امروز بسیار
به سربازان جوخه مرگ فکر کردم
کدام شان به
سینه؟
کدام شان به
سر؟
کدام شان خطا
شلیک می کند؟
چند دانه ناخن
تازه گرفته از پا، زیر تخت است
که جارو به
آنها نمی رسد.
۲
این اتاق بعد
از رفتن من، می ماند
کودکان تعریف
درستی دارند از آزادی
دندان ها واقعا
می درخشند، آن لحظه.
۳
شدم همان مردی
که نمی خندید
تو می گفتی:
«در پیری
نخواهم خندید؟»
امروز فهمیدم
بهترین باغ
وحش ها ظلم بزرگی هستند.
مستی ما مثل
یک بطری آب معدنی در برابر دریا ست
و خستگی چشم های
مان.
۴
تراژدی، فقط
شلیک گلوله به سر نیست
می خواهم
نظافتچی زندان باشم
هر روز غروب
آزاد شوم
تنها آدم
مهربان این اطراف که برای همه دست تکان می دهد.
هیچوقت به این
زیادی پاییز را نگاه نکرده بودم
متوجه همه چیز
نبودم
الجزیره خبر
کشته شدن هشتاد نفر را می دهد
می فهمم دارم
خانه و فارسی را فراموش می کنم
همه آن هشتاد
نفر سردرد وحشتناکی داشتند
من که نه بد
دیده ام، از بشار اسد، نه خوب!
۵
به بمب ها
بگویید:
«همسایه ها
خوابند.»
به گلوله ها
بگویید:
«همسایه ها
خوابند.
و روح کودکان
کوچکترند از روح من»
حیوان را که
تازه می گیرند از جنگل
دیدی، چطور
خود را به قفس می زند،
سپس به یک
گوشه عادت می کند؟
این، سی روز
طول می کشد
آیا در این
حالت
میمون هایی که
می فهمند،
با میمون هایی
که نمی فهمند،
برابرند؟
آری برابرند.
۶
غم به فراوانی
در نقطه های یک جمله جمع می شود.
همین، همیشه
را کفایت می کند
۷
قلبم پیرمردی
هفتاد ساله است
زانوهایش درد
می کنند.
پایان
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر